سال تحویل که نزدیک شد لباس نو پوشیدم و نشستم سر سفره. قبلش اشکها را ریخته بودم، زیاد و بی انتها، در سیاهی شب و وقتی همه خواب بودند. اما به خودم قول دادم گریه را بگذارم در همان شب بماند، در آن سال سیاهِ منحوس و فردا که صبح شد و سال نو، دیگر اشکی نباشد. قبلترش سبزه سبز کردم، تخم مرغ رنگ کردم و سفره هفت سین را چیدم تا یادم نرود زندگی هیچوقت منتظر هیچ کس نمی ماند ... می دانی؟ جایی باید ایستاد و به زندگی سلام دوباره داد و ایمان آورد، این بار نه به آغاز فصل سرد که به بهار، به شور، به عشق، به زندگی ... جایی باید تلخیها را ریخت دور، نفسی تازه کرد و دوباره از نو راه افتاد ...
روز تازه/سال تازه مبارک همه مان باشد ...بزن بزن دف دل را / خراب و خانه گل را / که من اسیر شبم شب
در من زنی است که مویه می کند، کاه می پاشد به هوا، خاک می ریزد بر سر، اما سرد نمی شود. زنی که یادش رفت پشت سر کسی که می رفت آب بریزد. زن داغش عین روز اول تازه است ... نه صورتش را، که دلم را می خراشد. در من جوی خونی جاریست و کسی که حزین می خواند : "به آتش تو نشستیم و دود شوق برآمد / تو ساعتی ننشستی که آتشی بنشانی "* ... * سعدی پینوشت : الکی محسن نامجو را گوش کنید. سه تارش خود جادوست. یک روز می آیم برایتان می گویم از سحر این ساز. از وقتی در آغوش می گیری اش و رویا آغاز می شود. فعلا بروید گوش کنیدش و تا آسمان بروید ...
نظرات
ارسال یک نظر