سال تحویل که نزدیک شد لباس نو پوشیدم و نشستم سر سفره. قبلش اشکها را ریخته بودم، زیاد و بی انتها، در سیاهی شب و وقتی همه خواب بودند. اما به خودم قول دادم گریه را بگذارم در همان شب بماند، در آن سال سیاهِ منحوس و فردا که صبح شد و سال نو، دیگر اشکی نباشد. قبلترش سبزه سبز کردم، تخم مرغ رنگ کردم و سفره هفت سین را چیدم تا یادم نرود زندگی هیچوقت منتظر هیچ کس نمی ماند ... می دانی؟ جایی باید ایستاد و به زندگی سلام دوباره داد و ایمان آورد، این بار نه به آغاز فصل سرد که به بهار، به شور، به عشق، به زندگی ... جایی باید تلخیها را ریخت دور، نفسی تازه کرد و دوباره از نو راه افتاد ...

روز تازه/سال تازه مبارک همه مان باشد ...

نظرات

پست‌های معروف از این وبلاگ

بزن بزن دف دل را / خراب و خانه گل را / که من اسیر شبم شب

شعرخوانی ها- دو