پست‌ها

نمایش پست‌ها از آوریل, ۲۰۱۱

اندر احوالات تبریکات شرکتی

رییس محترم شرکت منت سر این حقیر سرپا تقصیر گذاشته، از واحد ملوکانه شان یک کارت تبریک برای اینجانب فرستاده که فلانی تولدت مبارک. کارت را باز کرده ام، دیدم مرقوم فرموده اند: سرکار خانم ... با سلام بدینوسیله سالروز ازدواج شما را صمیمانه تبریک عرض نموده، بهروزی و پایداری پیوندتان را آرزومندم. خواستیم از همین تریبون اعلام کنیم آقای رئیس ما هم آرزومندیم، اما از شما چه پنهان " بسوختیم در این آرزوی خام و نشد " ...

برای امروز که ٢٩ ساله شدم

غصه ندارد که من از بهار شصت و یک تا به حال بیست و هشت روز زندگی کرده ام بیست و هشت عدد بزرگی است اگر بدانی عاشقی روز نمی شمارد ... - شاید هم آمدم نوشتم از این حس عجیب ٢٩ سالگی. که روزگاری فکر می کردم چه قدر بزرگ خواهم شد وقتی در آستانه دهه چهارم زندگیم باشم، حالا اما انگار کن دخترک بازیگوش درونم خیال بزرگ شدن ندارد، خیال عاقل شدن هم ...

...

چله نشسته ام از دیشب. به سکوت باید گذراند این روزها را و به صبر. شاید در آن گرگ و میش غروب روز چهلم خدا به انتظارم ایستاده باشد و دریچه ای به من هدیه بدهد رو به روزهای روشن ...

تمام خونه پر میشه از این تصویر رویایی

دلم خواست فیلم ببینم. در میان نشئه دیازپامها، بعد از یک زندگی نباتی چند روزه، دلم خواست فیلم ببینم. از زیر پتو خزیدم بیرون و دستم گرفت به کارت ورود به جلسه آزمون دکتری. فکر کردم به ردیف صندلیها و آدمها و به صندلی شماره ٢٩١٨٧، به پاسخنامه، به کیک و ساندیسی که منتظر من بوده اند و منتظر من مانده اند و نمی دانستند صاحبشان جایی گیر کرده میان خود و میان زندگی، زیر یک پتوی گل درشت خوشرنگ. دلم خواست Eat Pray Love را ببینم. اسمش را دوست داشتم و آن حالت سرخوشانه نشستن زن را روی جلد. بعد که رفت جلو فهمیدم باید می دیدمش. نشانه ها بودند که دوباره جان می گرفتند. آمده بودند دستم را بگیرند، آن زمان که نشسته بودند میان دیالوگهای الیزابت که گاهی کنار هم بودن یعنی عادت، گاهی باید رفت اگر می خواهی بمانی. و دل مرا با خود برد میان آن قایق روان روی آن آبی شفاف. کشاندم بیرون از زیر پتو. زندگی نباتی تمام شده بود ... و حالا روزی حوالی آخر فروردین من نسیم دیگری هستم. نه که سرخوشم، نه. غمم اما یک جور ملویی جاری است. از آن غمهای قابل احترام که باید بگذاری ته نشین شود و غمی که نکشدم حتما قویترم

... و من می خواهمت

کلاغهای اینجا فقط بلدند با من قدم بزنند بلد نیستند که برسند این طوری است که من می خواهمت و این قصه فقط شروع دارد ...