پست‌ها

نمایش پست‌ها از فوریه, ۲۰۲۰
از صبح حامدِ شب یلدا نشسته در درونم و هی زمزمه می کند که جشن تولده اما متولد نداریم، مهمونیه ولی مهمون نداریم. رقص و آواز و خوشی نداریم، اینا همش نمایشه، نمایش. نمایش یه نفره ... از صبح یک زنِ غمگین هم دارم که خودش را حبس کرده در اتاق، زنی که می ترسد لب باز کند اشکش بسرد ... از صبح تمام ابرهای عالم روی سر زن می بارند و توی دلش ... امروز از صبح همه اش تاریک بود ... خورشید طلوع نکرد و قلب زن را انگار کسی گرفته در مشتش، می فشرد ...
دوست داشتنت که زیر خاک نرفته، همین حوالی است، دوروبر من می پلکد و گرمم می کند. درست مثل آن روز زمستانی چهار سال پیش که سرد و برفی بود و من در میان آن لباس و تور اصلا احساس سرما نمی کردم. عشق همین است عزیز جان، قرار نیست هیچ از گرمایش کم شود ..‌. قرار نیست دفن شود ... حتی اگر از آن، فقط یک زن مانده باشد و یک خاطره و تو که ایستاده در آن دوردستها در چهار سالگی غمگینی که بی حضورت اصلا هم مبارک نیست ....