پست‌ها

نمایش پست‌ها از نوامبر, ۲۰۱۱

راهی اگر هست باید رفت

من آدم جسوری ام تا زمانی که زخم نخورده باشم، نترسیده باشم. زخمی که بشوم ترس می کشاندم در لاک خودش، می مانم همان جا، جسارتم می ماند پشت در. دور ترسم یک خط قرمز می کشم ، هی از توی لاکم زیرچشمی نگاهش می کنم و هی دورش می زنم. گربه وحشی می شوم این جور مواقع، از این گربه ها که گیر می کنند جایی و بعد می خواهی نجاتشان بدهی ولی پنجولت می کشند و زخمی ات می کنند و خودشان را الکی به در و دیوار می زنند. نجات دهنده های خونین و مالینی دارم من و نسیمی که دندان نشان می دهد و می غرد و خطابه سر می دهد تا آن موجودِ کوچکِ ترسانِ تنها را نبینند. و هی زخم می زند، بیشتر از همه به خودش، و همین طور زخم می آید روی زخمش و حسرت روی حسرت که کاش کسی جایی مدارا می کرد با او، حوصله اش را اگر نداشت می زد توی گوشش اصلا، برخورد فیزیکی حتی و چهار تا فحش. کاش اینطور بی هوا رها نمی شد تا معلق بماند مثل غبار و روزگار سیلی بزند بهش، آنچنان که دردش جاگیر شود در تنش، حک شود روی روحش تا زندگی بعدی، روزگار دیگر، جهان موازی ، تا ابد اصلا ... حرفم این نبود ولی، خواستم از دختری بگویم که آخر هفته زد به دل جاده، و می ترسید از آن ر

غبار غم برود حال خوش شود*

روزهای اجرای  افرا  بود. برای ما اما روزهای محقرترین پلاتوی خانه نمایش و مرد همسایه که چاق بود و رکابی می پوشید و فحشمان می داد و ما که صدا کار می کردیم و بدن کار می کردیم و برای یک اجرای کوچک در شفق جان می کندیم ...  روزهای اجرای افرا بود. نشسته بودم در بالکن دوم و بازیگرها را می دیدم چرخان و رقصان. به پایشان که بلند شدم رویایی گذشت از دلم با نسیمی که نور بپاشد رویش و بیاستد روی صحنه، از همین صحنه های واقعی باشکوه، نه آن فرهنگسراهای کوچک درب و داغان، رد نور آمد همین جور تا توی دلم، ماهی نرمالویی در دلم سر خورد و پرده ها افتاد ... حالا  برشت ،  صفری ، تاتر شهر ملغمه ای است که با گذشت چند هفته هنوز باور ندارمش. انگار که هر بار نه سر تمرین، که پا می گذارم  روی ابرها، در مه گم می شوم و در رویاهایم چشم باز میکنم. رویایی از یک صحنه واقعی باشکوه. و من شوق در دلم نمی گنجد این روزها ... اما این شوق یک سر دیگر هم دارد. حسرت جایی که خالی خواهد ماند و نفسی که دیگر نیست تا دم به دمم دهد آنزمان که پرده ها کنار می روند. می بینی؟ رویاها همیشه یک جای کارشان می لنگد... * حافظ

برای این داغهای تازه

راست و درست وقایع هرچه می خواهد باشد. برای من واقعیت  یعنی پسرک که چند ماه از من کوچکتر بود. خودش و خواهر دو قلویش. سال پیش که داشت داماد می شد هی سر به سر ما می گذاشت که من رفتم و شما ماندید، هار هار. عروسش اما حالا دارد زار می زند. داد می کشید که من هشت سال برایت صبر کردم بی انصاف، این رسمش نبود و دل ما خون چکان از ضجه های عروس، مادر، خواهر. از جسدی که با پلاتین دستش شناسایی شده از بس چیزی ازش نمانده. از همه مامورهایی که گوش تا گوش نشسته بودند تا صدای اضافه از کسی در نیاید. از آدمهای بی شرمی که یک تسلیت خشک و خالی هم نگفتند. از پا.دگان، از انف.جار، از آمار غیر رسمی کشته شدگان، از این سکوت خبری که دارد نفس گیر می شود، از 17 مزار رسمی و نمی دانم چند تا گور تازه، جاهای خالی، از رذالت. از رذالت دلمان خون است ...   

اَمان

آقای دکتر خوش پوش است، جذاب، قدبلند با موهای نقره ای که نقطه ضعف من اند. اولین بار 8 سال پیش وقتی گذاشتنم روی آن تخت تا بروم به اتاق عمل و زل زده بودم به سقف، اشاره کرد به سقف یعنی چی را نگاه می کنی؟ گفتم: می خواهم ببینم همانطوری تو فیلمها است که چراغها پشت هم رد می شوند. خندید که: دختر دیوانه. و این دختر ماند روی من. شد اسمم برای دکتر. و این دختر یک شب حالش بد شد و دکتر تا صبح بالا سرش نشست. یک روز از زور درد فریاد می کشید و دکتر در آغوش گرفته بودش و آرامش می کرد. این مرد دوست داشتنی بیشتر از آنکه معالج من باشد حس امنیت را به من منتقل می کرد و اینکه می دانستم در آن روزهای سخت آغوشش همیشه هست.   حالا دیگر مریضش نیستم. می روم برای چک آپ همین جوری، اما دیگر مریضش نیستم. هنوز هم به من می گوید دختر. بعد از این همه سال نمی گوید نسیم یا خانم فلانی یا هرچی، می گوید دختر. مرا یاد سپانلو در رخساره می اندازد که  "می دانی چرا می گویم دختر و نمی گویم دخترم. که در دختر هزار حس خوب است و اگر بگویم دخترم فقط یک حس خوب باقی می ماند."* رفته ام پیشش می گوید: هنوز تنهایی دختر؟ می گویم: هن