پست‌ها

نمایش پست‌ها از اوت, ۲۰۱۲

هیچ چیز آسان نیست

درخت بود که نشانی ات را به من داد اما در بیابان گم شدم . من پیغامبری ام  که  نورانی خواهد شد آغوشم  و روزگارم  اگر دستم به تو برسد ...

آنتیگونه کارگاهی

در پلاتوی تمرین یک برگه چسبانده بودند که "آنتیگونه قرار است به صورت محدود در 20 شب روی صحنه برود. برای بلیط با این شماره ... " اس ام اس دادیم و جواب دادند که دو شب اول 50 درصد تخفیف دارد. ما جماعت بی پول تاتری هم استقبال کردیم و رفتیم. در گیشه بلیط را که دستمان دادند دیدیم روی بلیط  به جای اسم نمایش نوشته "کارگاه کشور استونی" ، بعد همایون غنی زاده خودش هم روی صحنه بود. توضیح داد که این دو شب در واقع ما جلوی چشم شما تمرین می کنیم. نمایش را به شکل کارگاهی روی صحنه می بریم و من به عنوان کارگردان حضور دارم تا جاهایی را اصلاح کنم ، بازبینی کنم یا تغییر دهم، همان اتفاقی که در تمرینها می افتد. ایده آنقدر ناب و آنقدر هیجان انگیز بود که از همان اول میخکوبمان کند. دو ساعت تمام همراه بازیگرانی بودیم که حتی زبانشان را نمی دانستیم چون سابتایتلی که تهیه کرده بودند قابل خواندن نبود. غنی زاده خودش بعضی دیالوگها را ترجمه می کرد و در مورد جاهایی از صحنه که هنوز آماده نبود توضیح می داد. بعضی صحنه ها را چند باره تکرار میکرد تا به حس موردنظر برسد. روی حرکات، نوع بیان و ... نظر می داد

برای هموطنانم

مادربزرگم اصلا فارسی را بلد نبود. این طوری شد که من آذری را مثل فارسی یاد گرفتم. به من باشد می گویم من دو تا زبان مادری دارم. این اصالت آذری برای من خیلی باارزش است. گذشته از زبان خوش آهنگش عاشق موسیقی شان، رقصشان، عاشیقهایشان، آداب و رسومشان و خوراکیهای خوشمزه شان هستم. من آذری ام. هیچوقت اما جوکها به من برنخورد، هیچوقت دنبال این دعواها نبودم که آی دارد بهمان ظلم می شود. حالا اما ناراحتم، عصبانیم و رسما احساس خشم دارم. هر روز با تبریز در تماسیم. همه رفته اند برای کمک و اوضاع بعضی از مناطق اصلا خوب نیست آنوقت نمی دانم مسئول چی چی می آید در تلویزیون درباره تعداد آمبولانسها پز می دهد و دریغ از یک تسلیت خشک و خالی. انگار دارد از تجهیزاتشان سان می بیند. از این سکوت دلم دارد می ترکد ...   سن یاخینلاشاندا اورمانلار یاخینلاشیر یاخینلاشیر یاشیللیق یاخینلاشیر جیرانلی گونلر آنام یاخینلاشیر یاشماغیندا گوللر آچماقدا سن یاخینلاشاندا یاخینلاشیر اوزاقلار  ... رسول یونان - از آن عاشقانه هایی است که همیشه ورد زبانم است. ترجمه اش بماند برای یک وقت دیگر. فقط آخرش که می گ

شکر دارد این روزها

شب که رسیدم خانه خسته بودم. آمدم بگویم چند ساعت است بیرونم. دیدم نمی توانم. یعنی اصلا ساعت نگاه نکرده بودم از وقتی زده بودم بیرون. فقط می دانستم که صبح بوده. بعد دیدم همین را آرزو کرده بودم دیگر. که هی مجبور نباشم سر ساعت مشخص بروم و برگردم. که هی توضیح ندهم برای کارهایم، مرخصی نگیرم. برای خیابان گردی زیر باران دنبال بهانه نباشم. برای دامنهایم، برای رنگ ناخنهایم، برای زن درونم. که هی نروند قایم شوند پشت قوانین شرکت یا هر کوفت دیگری که وادار کندت خودت نباشی. آخ که بعدش یک لبخند گشاد داشتم. فکر کنم خوشبختی باید همچین طوری باشد، با همین قدر آرامش، با همین قدر رضایت ... سر تمرین باید می پریدم روی یک ارتفاع. خواستم یک ضرب بپرم نمایشی تر باشد، بلندی اش را اشتباه تخمین زدم، ساق پایم کوبیده شد به لبه سکو. شکافته. درست نمی توانم راه بروم. یکی از بچه ها می گوید : فکر کردی می تونی پرواز کنی؟ می بینم که چه راست می گوید. این روزها همه اش حس پرواز دارم ...

نفس گرگ و عشق

تو را که باور کردم قلب هزاران اسب رمیده در من عاشق شد. می خواستم پریشانی یک دم از قلب شما را با اسبها بدوم. . . . اگر عشق را انکار می کردم هزاران اسب رمیده مرگم را با خود می بردند. دوران من هنوز نفس های آواز داشت. چرا در انتهای نفس های گرم مرگ شب به انتها نمی رسید؟ در صبح دانستم فضیلت این بیداری ساقه سبز تو بود دانستم قلبم فرمان نبض توست که مهتاب من عطر تو را دارد. اسبان رمیده در من خیال آرامش ندارند من با شما می روم تا به مرگ نزدیکتر شوم. - زخم عقل - مسعود کیمیایی

دوستانی بهتر از آب روان

تصویر
چند روز نبودم؟ خیلی انگار. برای من اینجا شده خانه. دور که می افتم ازش پریشان می شوم. خبر که نمی گیرم ازتان چیزی، جایی از زندگیم کم می شود.  نبودنم به خاطر روزهای خوب سختی بود که می گذراندیم. روزهای خوبی که تمام شد و چه حیف ... اما دیدنتان آنجا، بین تماشاگران، دلگرمی بود برایم. شمایی که با اسمهای مجازی بلدتان بودم و دوستیهای حقیقیتان را می دیدم. مرسی از حضورتان، از دستهای گرمتان و از نفسهای گرمترتان. مرسی که رنگ رویاهای من شدید. به قدر شوق نهفته تمام آن روزها دوستتان دارم ... - بام تهران - اجرای جشنواره دانشجویی - تالار مولوی