پست‌ها

نمایش پست‌ها از مه, ۲۰۰۹

به مهربانترین موجود دنیا

  نمي دانم مي داني كه چقدر دوستت دارم؟ چه بايد بگويم كه ميزان عشقم را به تو بازگو كند؟ چه كار كنم كه لياقت همراهيت را داشته باشد؟ اينكه هستي و از لحظاتم كم نمي شوي. اينكه ايستاده ام به اتكاي دست تو كه در برم گرفته. كه تكيه گاه مني در تمام لحظات. كه هستي و اين بودنت دلگرمم مي كند به بودنم. كه صبورانه لبخند مي زني وقتي خشمگينم و ناراحت. زماني كه بي ادبي مي كنم حتي شايد مشت گره كنم برايت و ته دلم مي دانم كه آغوشت هست در هر بازگشتم به سوي تو. و مي دانم كه مي بخشي ام به خاطر كوچك بودنم و به خاطر حضورم در ظرف زمان كه اجازه نمي دهد انتهاي هر ماجرا را ببينم. و حالا كه در انتهاي يكي از نفس گيرترين ماجراهاي زندگيم ايستاده ام مي خواهم بگويم كه چقدر مديون توام ، به خاطر توجه ات به من و به خاطر نشانه هايي كه در مسير قرار دادي تا راه را درست بروم. ايمان دارم كه در هر اتفاقي خيري است و اينك خود را سپرده ام به امواج لايزال قدرتت و مي دانم جايي كه مرا مي بري همان جاست كه بايد. اين طور كه اسيرم در زمان و مكان نمي شود. در انتهاي مسير زندگي كه گذاشتي ام زمين و من توانستم ببينمت اگر دلم نلرزد و زبانم الكن

انتخابات نامه

  سوار تاكسي كه شدم چشمم افتاد به فرمان كه نوار سبزي دورش پيچانده شده بود. بي اراده خم شدم و صورت راننده را نگاه كردم. نه، بهش نمي آمد اهل اين حرفها باشد. موقع پياده شدن اما كرايه را كه به طرفش گرفتم با همان لحن لوطي منشانه اش گفت:" بفرما آبجي." گفتم:" كرايه تون!!"  گفت:" تا انتخابات كرايه بي كرايه. فقط به موسوي راي بده. " دست راستم را گرفتم بالا و گذاشتم آن نوار سبز دور مچم را ببيند. اميدوارانه لبخندي زد. و من فكر كردم به هويتي كه دارد شكل مي گيرد بينمان . به همراهيهايمان به همدليهايمان. به اينكه اين روزها مهربانتر شده ايم با هم. اميدوارتر شده ايم به زندگي. كه اين سبزهاي جابه جا ريخته در شهر سبزمان كرده اين روزها. كه اگر قبل ترها مي شد با يك وعده شام راي خريد حالا كسي بي هيچ چشمداشتي از تمام درآمدش مي گذرد تا راي جمع كند براي كسي كه شايد هيچ وقت نفهمد يك راننده تاكسي برايش چه كار كرد. و اين همه را مديون توايم دكتر كه در اين چهار سال يادمان دادي مي توان همراه شد با هم بي سهام عدالت و گوني سيب زميني. تو كار بزرگي كردي. احياي آن اتحاد گمشده سالهاي انقلاب و ج

من مي نويسم اما تو نخوان

  يك وقتهايي در زندگاني هست كه تلخي. كه اين تلخي آمده تا زير پوستت آماس كرده و دارد مي تركاندت. كه دارد رد مي اندازد روي تنت روي روحت. مي خراشد و مي رود. و بعد چون هرچه بگويي غر مي شود جلوي دهانت را مي گيري دست خودت در دستت مي نشاني اش و هي تو گوشش زمزمه مي كني كه تمام مي شود كه اين نيز بگذرد. و بعدش مي خندي نه از ته دل البته و سربه سر مي گذاري با همه اما آن مني كه نشاندي اش در درونت هي پا بر زمين مي كوبد كه:" چه شد؟ تمام نشد كه." و لب ورمي چيند و تو دلت مي سوزد برايش كه اين طور كز كرده و هيچ كس نمي فهمد كه چقدر باراني است. و آن وقت است كه دلت مي خواهد غر بزني شايد كسي پيدا شد در گوشت زمزمه كرد كه:" همه چي درست مي شه ديوونه."  و اين طوري است كه يك غرنامه شكل مي گيرد...

رویا

  حواسم که پرت بودنت می شود تنم را جا می گذارد میان زمان و بی هوا سر می خورد در حجم خالی بازوانت تنگ که در آغوشش می کشی  دلش که ضعف می رود خنده مستانه اش را  می پاشد در دنیایی  که تنم میان زمین و زمانش گیر افتاده است...

معادله ریاضی

  نسیمی داریم که در برابر کتاب- موسیقی و فیلم کاملا بی ارده است. با در نظر گرفتن اینکه شرکت از اول فروردین اضافه کاریها را حذف کرده و از خالص پرداختی هم ۷۰٪ را پرداخت نموده است مطلوب است بررسی وضعیت او در ماه اردیبهشت؟    کمک   ...  = نسیم* (آقا فیلمی مهربان + سفارش گیتار جدید + نمایشگاه کتاب):  راه حل   

جشن حضور

  مرا بگیران با هُرم حضورت و مهمان پایکوبی ام شو میان رقص شعله ها قبل از آنکه تمام شوم در فاصله دو نفس عمیق  

راز

  این روزها من بدجور سرگردونم بین چند تا فرشته شیطون که یه روز من باب شوخی تو دنیا جار زدن که می تونن آدمی را به زمین بفرستن که فقط آدمهای خاص اون را می بینند و مردمی که از اون روز تا حالا به روشون نمی یارن که اصلا من را نمی بینن و هی الکی به به و چه چه می کنن  و این وسط همه یادشون رفته سرنوشت اونی را که نه می تونه پابه پای فرشته ها به این شوخی بخنده و نه قادره خودش را از این سایه بودن خلاص کنه ...

دلیل زندگی

  هرچه دارم در طبق اخلاص تنها رویاهایم را به من واگذار و بگذار دستانم را بگیرد در ادامه مسیر و رهایم کند از بودن همین برای من کافی است کافی است...

یک بار برای همیشه

  همیشه یک چیزهایی در زندگی آدم هست که نمی تواند بگوید. شاید هم گفت ولی نمی تواند توضیحش دهد. اگر از علتش بپرسی شانه بالا می اندازد که " خوب این جوری است دیگر. چه می دانم. چه سوالهایی می پرسید." این جوری است که زندگیها با هم فرق دارند آدمها با هم داستانهایشان با هم. داستان تنهایی من هم از همین هاست. به همین خاطر است که وقتی می گویم در تمام مدت زندگیم هیچ کس در زندگی من نبوده و من در زندگی کسی نبوده ام. که هیچ وقت دلم نلرزیده و دل کسی را نلرزانده ام. که برایم عجیب است وقتی دونفر با هم آشنا می شوند بعد تمام لحظاتشان را شریک می شوند از قدم زدن تا غذا خوردن تا خرید کردن تا ... از بس من هیچ وقت تجربه اینچنینی نداشته ام و هرچه قدر بیشتر بر این هیچ ها تاکید می کنم بیشتر ابروهایتان را بالا می دهید چشمانتان را گرد می کنید و من از صورتتان می خوانم که حرفهایم را جدی نگرفته اید. لطفا نپرسید:"پس این نوشته هایت از کجا می آید؟" چون مجبورم شانه هایم را بالا بیاندازم و ... این را یک بار گفتم دیگر هم تکرار نمی کنم. شما را سر جدتان در کامنتهای خصوصیتان برای زندگی من و برای ذهن خودتان

اندر فضایل کنسرت بانوان

  آن  کنسرت پژوهی  را که خاطرتان هست؟ خوب ما انتخاب شدیم برای برگزاری کنسرت بانوان. و من دیروز در جلسه اول تمرین فهمیدم سختترین کار دنیا نه کار معدن و نه بازیگری بلکه جمع کردن تعدادی خانم دور هم در زمان و مکانی مشخص است. و سخت تر از آن داشتن تمرکز هنگام تمرین زمانی که بچه یکی چمباتمه زده روی زمین و مشق می نویسد و آن دیگری از نامزدش می گوید و تمرین به یک باره تبدیل می شود به سفره حضرت رقیه. و تو که مرخصی گرفته ای به هزار بدبختی ناگهان کاسه صبرت لبریز می شود و آنچنان جیغی می کشی که همه تا دو ساعت بعد را یک کله بدون حرف اضافه تمرین می کنند. خدا به خیر بگذراند آخر عاقبت ما را با این جماعت نسوان...  بعد نوشت: ناتور دیگر به روز نمی شود . به همین سادگی به همین تلخی 

تبریک

  ...وقتی میان سالن شروع کردی آن حرکات ریز سرشانه هایت را که می لغزیدند بر بدنت و سر می خوردند تا خودشان را برسانند به کمرت همان موقع که نورهای سرگردان خط کشیده بودند بر تنت و تو می درخشیدی در آن لباس و در آن میانه یاد آن دخترک ده ساله ای افتادم  در کلاس چهارم که پیشم می نشست و چشم دیدن همدیگر را نداشتیم. همان که به خاطرش حاضر شدم ته کلاس بنشینم تا کنارم نباشد. یادت می آید؟ دوستیمان از همان جا پا گرفت از بین تمام آن لجبازیهای بچگانه و ادامه پیدا کرد تا همین امروز. چیزی قریب به ۱۷ سال. فکرش را بکن!! خودش یک عمر است. نوجوانیمان را با هم گذراندیم. شیطنتهای دبیرستان. شبهای پراسترس کنکور. تست زدنهایمان را یادت می آید؟ جوانی کردنمان را چه؟ همراهیمان را در تمام این سالها با هم. هیچ کدام کم نگذاشتیم. دوستی یعنی همین دیگر. این یار تازه ات هم جدایمان نکرد از هم. نمی دانم ولی چرا تمام مجلس چشمم پر بود. دیدی که. بغ نکرده بودم ناراحت هم نبودم یک لحظه هم ننشستم. فقط نمی توانستم حرف بزنم از بس این بغض لعنتی دست از سرم برنمی داشت. و خدا را شکر تمام کسانی که می شناختم کسی را داشتند که سرشان به آنها گرم