پست‌ها

نمایش پست‌ها از ژانویه, ۲۰۱۰

اندر احوالات زندگی شرکتی

  ما لابد داریم خوب جایی کار می کنیم و خودمان خبر نداریم. یا شاید هم خبر داریم ولی از آنجایی که موجوداتی هستیم از بیخ و بن بر.انداز و آشوب طلب و صد البته اندازه بزغاله هم نمی فهمیم قصد وارونه جلوه دادن حقایق را داشته و قدر این سپاه نازنین که شرکت ما سرش را کرده در آخورش و حال و اوضاع ما شده گل و بلبل را نمی دانیم. وگرنه هر بچه ای هم اینها را می فهمد.اصلا کجا پیدا می شود شرکتی که سه ماه سه ماه حقوق ندهد و کارمندانش را تبعید کند به زیرزمینی که ذره ای نور ندارد و از دو هفته پیش هم در حال تعدیل نیرو باشد آن هم به شدت و با تمام قوا. تازه آنقدر به فکر کارمندانش باشد که فرم نظرسنجی بدهد که یا ایها الکارمندان ما خودمان می دانیم که چه قدر خوبیم و ماهیم اما نمی خواهیم کوچکترین چیزی خاطر عزیزتان را مکدر کند و از آنجایی که حقوق و نور و امنیت شغلی کیلو چند و در مملکت ما مسائل مهمتری وجود دارد به این سوالات پاسخ دهید: - آیا تا به حال مافوقتان از شما درخواستی داشته که با ارزشها و اعتقادات شما سازگاری نداشته باشد؟ - امنیت فیزیکی محل کار خود را چگونه ارزیابی می کنید؟ و این سوال آخر که غوغا است: - آیا ا

می سوزم تا تو شمع مجلس باشی

  "هر شب تنهایی" را نروید نبینید.نه به خاطر آنچه درباره اش می گویند یا نقدهایی که ازش خوانده اید. که مثلا آن لحظه های همراهی لیلا حاتمی با دخترک کشدار است و طولانی. نه به خاطر آن انشا خوانی بی روحش روی صحنه ها که اعصابتان را به هم می ریزد. و نه به خاطر تمام آن به به و چه چه ها در باب معنا بخشی به مذهب و بصری کردن لایه های درونی اعتقاد ,ایمان یا هرچی. به خاطر نگاه های حامد بهداد که بدجور گیر می اندازتتان. که می آید تا آن ور دیوارهای سالن دنبالتان می کند تا توی خانه می نشیند سر طاقچه روی مبل. چراغ را هم که خاموش کنید خودش را جا می کند زیر پتو که یادتان بیاندازد عاشقی چه چیز خوب دردناکی است. که "دچار باید بود"...

مسخ شده ها

  صدای در که اومد تنها کاری که تونستم بکنم این بود که دستامو بگیرم جلوی صورتم. مامان که اومد تو اتاق گفتم:" هول نشی ها.هیچی نشده. آلرژیه. فقط انگار شدتش از همیشه بیشتره." دستمو که برداشتم چشمتان روز بد نبینه آنچنان جیغی کشید که نزدیک بود پرده گوشم پاره بشه. بعد هم کشون کشون بردتم دکتر. البته انتظارشو داشتم. از همون اول صبح که بیدار شدم و چشمهام باز نشد و دست زدم به پلکهام که شده بود عینهو بالشت. به خودم گفتم:"هی دختر رفتی جلوی آینه نترسی ها. دوباره پلکهات ورم کرده." اما اونی که تو آینه بود من نبودم به خدا. لااقل اون دختری که دیشبش رفته بود تو رختخواب نبود. اصلا اون دختر دیشب کجا و این هیولای امروز صبح کجا. توی همین هاگیر و واگیر صدای در اومد. مادام و موسیو از کلاس روز جمعه مامان برگشته بودند... امروز هم نشستم تو خونه. نخندیدها. اما همش دارم فکر می کنم کاش "مسخ" کافکا فقط یه داستان باشه...

تنها در همین فیلمها زندگی می کنیم

  بلد بودگیهای زندگیت را وردار بریز توی کیفت چه می دانم توی جیبت بزار همراهت باشند. خوب لازم می شود وقتی می گوید:" یه موقع می خواستم. الان نمی خوام." بفهمی یعنی چی.بفهمی آن نبودنهای به وقت نیاز و این بودن درست وسط جایی که جاگیر شده نبودن یعنی چی. بعد یه چیزهای دیگری هم هست که باید زندگیشان کرده باشی آن خنده های از سر سرخوشی و اینکه من شاهزاده ام و خودت بدانی که هیچ پخی نیستی و آن اتاق و ...  یه چیزهایی را هم باید آرزو کرده باشی گیرم که هزار سال از آرزویت گذشته باشد. که یادت بیافتد چه همه دلت آن آقای با ماشین مدل بالا را نمی خواهد. تیپ آلاگارسون نمی خواهد. زندگی لوکس نمی خواهد. مدیر عامل و آدم نابغه و فلان مدرک فلان دانشگاه و محاسبه مرخصی و کسری کار و دوزار بالا پایین حقوق نمی خواهد. دلت سکوت می خواهد ،خل خل بازی و عاشقی بی حد و حصر. دلت "آرامش انسانی" می خواهد. بعد این جوری می تونی بشینی دو بار سه بار چهار بار اصلا هرچند بار که دلت خواست زندگی کنی گور بابای اینکه هیچ وقتِ هیچ وقت شهرزاد هیچ سیامکی نبودی...

من و ولوج و مهمان ناخوانده

  حتما مستحضرید که وبلاگ اینجانب مدت زمانی دچار اشکال شده بود. از من بیچاره فغان که ای ملت به دادم برسید از شما ملت ارجمند هم همکاری که واقعا مرا شرمنده الطاف بی دریغتان نمودید. این بود تا از جایی شنیدم فیل.ترینگی هست که فقط بعضی پستها را ناخوانا می کند. این شد که آستین همت بالا زده همین اندک دانش کامپیوترمان را به کار برده تا شاید فرجی شود. و در کمال تعجب دیدم اشکال نه در ساختار وبلاگ بلکه در پستهایی است که بله. هرکدام را که حذف می کردم پستهای قبلی نمایش داده می شد. در این لحظه بود که می خواستم از شوق بپرم وسط خیابان که یافتم یافتم .البته صبوری کرده و همانطور نشسته به این فکر کردم که خدا را شکر این فیلی که به نوشته های ما زده بچه بوده گویا و زورش فقط به همان نوشته های مزبور رسیده . چه می دانم شاید هم  فیل عاقلی بوده و عقلش رسیده خزعبلات بنده به هیچ جا برنخواهد خورد. خلاصه چون ما هم حالا نه به اندازه ایشان ولی در حد و اندازه های خودمان دارای هوش و ذکاوت هستیم اول پستها را حذف کرده بعد دوباره ثبت نمودیم و بدین ترتیب ولوجمان دوباره قبراق و سرحال و صد البته کامل به جمع وبلاگستان برگشته. ب

پدر قهرمان من

  خانواده محترم جناب آقاي م كه بنده به عنوان فرزند ارشد در آن ايفاي نقش مي كنم يك زبان مشترك دارد و آن هم موسيقي است. پدر اين خاندان پنج نفره آن طوري كه برايمان تعريف كرده اند از جواني با سازهايش زندگي مي كرده. و اين طوري بوده كه من و برادرانم از زماني كه طفلي بوديم به قاعده يك فندق با دو-رِ- مي – فاهاي پدر بزرگ شده ايم. در اين ميان مادر محترم هم از اين به قول پدر جان عشق بي نصيب نماند و شروع كرد سازآموزي. و حالا با دوستانش تصميم به برگزاري يك كنسرت گرفته اند. آن هم گروه نوازي دف كه هركس اندك آشنايي با اين ساز داشته باشد مي داند صداي يك عدد از اين ساز به تنهايي براي يك محله بس است. بعد گويا جاي تمرين پيدا نكرده اند مادرجان از دوستان دعوت كرده براي تمرين تشريف بياورند خانه ما كه خانه است و آپارتمان نيست و طبعا محل مناسبي براي تمرين. حالا اينها را بگذاريد كنار اينكه برادر كوچكتر در حال آموزش درام است و از صدايش چه بگويم كه صد رحمت به دف. ديروز خسته و هلاك رفته ام خانه از سر كوچه پيچيده نپیچيده ديدم به به كنسرتي به راه است. رفتم داخل مي بينم 12 نفر دف مي زنند برادر محترم هم با آن طبل بزرگ

نگاه تو و دنیای من

  نگاهت به تنهايي كافيست تا دنيايم را زير و زبر كند حالا فکرش را بكن اگر بخندي مرا تا كجاي اين رويا خواهي كشاند...

ملکه ای که منم

  ديروز در پي برنامه هاي حال دهي به خود تشريف برديم "محاكمه در خيابان" بيني. حالا چرا "محاكمه در خيابان" برمي گردد به ارادت قلبي اين بنده حقير به مسعود خان. چشمهايتان را براي من گشاد نكنيد كه در اين يك مورد خاص اين ذهن پوپوليستي من هيچ پز روشنفكري را برنمي تابد. خلاصه ما رفتيم سينما. در بدو ورود خانم گيشه اي يك نگاه عجيباً غريبايي به من انداخت كه فكر كردم به خاطر تنها آمدنم است. سه طبقه سينما را با اين حسرت طي كردم كه چرا من تنها و اين حرفها. اما متصدي،در سالن را كه باز كرد ديدم چه خبر. خانم گيشه اي حق داشت به خدا. من بودم و يك سالن. يادم افتاد بچه كه بودم در يكي از اين قصرها – به گمانم كاخ شمس- يك سالن سينماي اختصاصي ديده بودم و چه قدر حسرت كشيده بودم و چه قدر دلم خواسته بود. و حالا يك سالن داشتيم اختصاصي،اين ذهن من هم قربانش بروم دست به رويابافي توپ، در چشم برهم زدني مرا نشاند جاي ملكه قصه. و خوب از آنجايي كه ما ملكه خوبي هستيم  اجازه داديم چند رعيت هم در اين لذات با ما سهيم باشند به شرط اينكه در برابر چشمان ملوكانه مان آفتابي نشوند و بروند يك گوشه اي براي خودشان

من بیکرانه ام

  نگاهت خیسم می کند اگر تنم را دریا کنم از من طلوع می کنی؟

اغتشاش از نوع خانوادگي

  گوشه امني در اين دنيا است كه هروقت دلم آغوش بخواهد پناهنده مي شوم آنجا. پيرزني دارد گرد و قلنبه كه مهرباني از چشمهايش مي ريزد و  پيرمردي كه مي نشيند برايت كتاب خواندن با آن عينكش و با آن زباني كه براي بعضي كلمات نمي چرخد. و من از آن دختر دلتنگ غمگين تبديل مي شوم به نوه بزرگي كه عشق پيرمرد و پيرزن را يك تنه در اختيار دارد. بعد فكر كن خزيده اي در آن خانه، كز كرده اي يك گوشه، دلت كه گرفته هيچ، نمايش مسخره اي هم از حضور در حال پخش است. پيرمرد كه از قضا بسيار هم مذهبي است بك هو مي گويد:" من نمي فهمم كي پا شده رفته خوب شما كه اين همه آدم داشتين روز عاشورا مي آورديد جلوي ما درمي اومدن ديگه." اول چشمانم گشاد مي شود، بعد مي گويم:" جلوي شما باباجي؟" پيرزن از آن طرف مي گويد:" پس چي. از 13 آبان همه را رفته من هم اگه پا داشتم مي رفتم." پيرمرد مي گويد:" به ...( شوهر خاله ام را مي گويد) مي گم تو جلو نرو قدت بلنده شناسايي مي شي. من كوچولو ام، گم مي شم. تو هم دختر يه كم ورزش كن اين جور كه لاجوني كه نمي توني بدويي." بعد همه مي گن چرا حالت خوب مي شه مي ري اونجا.