پست‌ها

 دخترک  آرامی بودم همیشه و کاش که نبودم. خشم، آن دیو تنوره کش، هیچ وقت به تمامی در/با من زاده نشد و اینطور شد که آدمها رفتند و آمدند و زخم زدند روی زخم و من فقط نگاهشان کردم ... __مامان داشت یک فیلم می دید که آدم قصه آدمهای دیگر را می گرفت، استخوانهایشان را می شکست و ازشان به عنوان عروسک خیمه شب بازی استفاده می کرد. گفتم خوب اگر مفصلهایشان شکسته، اینطور که تکانشان می دهد چرا آه و ناله نمی کنند، مگر درد ندارند؟ مامان گفت فکشان را هم شکسته آخر. با خودم فکر کردم از این دردناکتر هم هست مگر که در سکوت درد بکشی و دلم برای آدمهای توی فیلم سوخت ... __من همانم. آن آدم اسیر دست خیمه شب بازهای دیوانه. اجازه دادم استخوانهایم شکسته شود تک به تک و هیچ نگفتم. آدمها نگاهم کردند که می خندم و می رقصم و پیش خود فکر کردند که لابد سخت هم بهش نگذشته، لابد آنقدرها هم دردناک نبوده، لابد دروغ می گوید اصلا، درد کجاست و زخم بعدی را زدند، استخوان بعدی را شکستند. درستش این بود که داد می زدم، مشت می کوبیدم، فحش می دادم حتی. درستش این بود که آن رنج را و غم را که به من تحمیل می کردند، می کوبیدم توی صورتشان، باید آدمه
سکوت و تنهایی همیشه برای من معجزه می کند. بنشینم خیره شوم به یک رد نور، به یک برگ تازه یا به آن ذرات غبار معلق در فضا و گوش دهم به صداهایی که در سرم می پیچد، جواب همیشه همانجاست، در بین تمام آن هیاهوها، تمام آن جنگها و حتی تمام آن تلاشها برای گریز و نشنیدن و ندیدن. اینطور است که گاهی دل می کنم از دنیای بیرون و دست خودم را می گیرم و می نشانم به تماشا. تماشای بیرون که نه، درون. بعد این وقتها نشانه ها سر برمی دارند و خودشان را نشان می دهند. نشانه است که دوباره هوس دیدن " تلما و لوییز" به سرم می زند، دوباره می روم داستان " ریش آبی"* را می خوانم و کسی دوباره از لیلیت برایم می گوید. و ناگهان انگار همه چیز روشن شد برایم... دیدم قضاوتها چه همه زخمی ام می کند، دیدم چه هراسناکم از نشان دادن خودم به تمامی که آنوقت ناگزیر است دیدن تاریکی ها و سقوطها و ورطه ها. و کدام آدم است که سقوط نکرده باشد، زخم برنداشته باشد و زخم نزده باشد؟ کدام آدم است که گاهی غل و زنجیر دیو درون را باز نکرده باشد، خشمگین نشده باشد و پنجه نکشیده باشد؟ اصلا کدام آدم است که گاهی در سیاهی فرونغلتیده باشد؟ ل
سال تحویل که نزدیک شد لباس نو پوشیدم و نشستم سر سفره. قبلش اشکها را ریخته بودم، زیاد و بی انتها، در سیاهی شب و وقتی همه خواب بودند. اما به خودم قول دادم گریه را بگذارم در همان شب بماند، در آن سال سیاهِ منحوس و فردا که صبح شد و سال نو، دیگر اشکی نباشد. قبلترش سبزه سبز کردم، تخم مرغ رنگ کردم و سفره هفت سین را چیدم تا یادم نرود زندگی هیچوقت منتظر هیچ کس نمی ماند ... می دانی؟ جایی باید ایستاد و به زندگی سلام دوباره داد و ایمان آورد، این بار نه به آغاز فصل سرد که به بهار، به شور، به عشق، به زندگی ... جایی باید تلخیها را ریخت دور، نفسی تازه کرد و دوباره از نو راه افتاد ... روز تازه/سال تازه مبارک همه مان باشد ...
 ا ین هم از چهارشنبه سوری امسال ما، در یک استانبولی کوچک در حیاط. اما حالا که به عکسها نگاه می کنم آنچنان خیره کننده و زیباست که هیچ هم از یک جشن باشکوه کم ندارد. آن شعله های درهم پیچیده، آن رقص وحشی میان اینهمه تاریکی، آن زرد و نارنجیهای درخشان، آن گرمای خالص وقتی از روی آتش می پریدیم و دستها ... دستهای ما چهار نفر ... یک خانواده ... دستهایی که به مهر آتش افروختند تا مبادا یادمان برود که زندگی از هرچیزی ارزشمندتر است، از هرچیزی...
من خیلی وقت است که دیگر آن آدم سابق نیستم. دیگر هم نمی شوم. این روزهای تلخ که از راه رسید و من دیدم که چطور اطرافیانم در هول و ولا بودند و هیچ چیز در من تکان نمی خورد فکر کردم که چه عجیب. حتی کسانی بهم گفتند که غرق شدی در خوشبینی زیاد ،چشمهایت را باز کن واقعیت را ببین. کسی نمی دید که من در تلخترین جای موجود ایستاده ام، تلخی مثل یک سیال آرام آرام تا ته جانم نفوذ کرده و جلوتر از این نمی توانم که بروم. آن ابر مهیب سیاه که تازه برخاسته و همه را اینطور ترسانده خیلی وقت است که مرا در برگرفته. بعد تلخترش؟ اینکه دیگر هیچ صدایی ،هیچ آغوشی، هیچ بوسه ای آرامم نمی کند. من دیرزمانی است که دارم چنگ می زنم به هر رسنی که دوروربرم دارم برای رسیدن به رنگ، به شوق، به زندگی، به آن شادترین آوای جهان، به عشق ولی نگاه که می کنم ایستاده ام در دورترین جای جهان و آدمها شبحهای کوچک و دور که انگار از پیش چشمم می گریزند و آن تن اثیری من که خزیده در بلندترین قلعه جهان و سکوت و باد و یک دشت بی انتها در پیشِ رو ...

درسهای روزهای قرنطینه

هفده روز است که در خانه ام. هفته اول به بیماری، بعدش به اختیار. کتاب می خوانم، ورزش می کنم، فیلم‌می بینم، دوباره فرانسه می خوانم، دوباره ساز می زنم، دوباره برگشته ام به زندگی .... برای من که آدم در درون زندگی کردنم نه تنها سخت نیست که شیرین است و کیفناک. یک جور فاصله گرفتن از هیاهو و زندگی شلوغِ آن بیرون. نگاه که می کنم این چند سال اخیر را همه اش در طوفان بوده ام، یک جور برهه حساس کنونی در زندگی شخصی. آنقدر بحران از سر گذرانده ام که این بحران بیرونی اخیر اصلا تکانم نمی دهد. حال خوش کیفناکی دارم، نرم و لغزان. بعد از سالها آرامش برگشته به زندگی ام. کسی می گفت هر اتفاقی، هر مورد ناخوشایندی پیامی دارد ... پیام این بیماری و قرنطینه برای من این است به گمانم، برگرد به زندگی، به درون، به طبیعت، صداها را بشنو، بگذار نشانه ها دست تو را بگیرد و ببرد، شاید عاقبت انتهای این راه رسیدن باشد ...

هشت مارس

به یک کهنه سرباز می مانم، خاکی و شکسته ... و انگار کن وطنم در اشغال دیگری. و من که پاره پاره، شرحه شرحه. نه خودم که آن زن درونِ من. از قضاوتها، خشونتها ... که گاهی خشونت دست نیست که تنت را بیازارد، طناب و داغ و درفش نیست ... کلام است، نگاه است، لبخند است حتی که می خراشد و می رود و ردش می ماند تا ابد ... زن بودن یک همچین چیزی است در این دیار، خون چکان و دردناک ... که یا تن بدهی به آن الگوی محتوم جامعه و دم نزنی، یا برای خودت بودن بجنگی. یک جنگ سخت نابرابر، و در برابرت یک لشکر عظیم از تعصب، خشم، قضاوت ... یک لشکر عظیم از جهل ... و آدم فکر می کند چه خنده ها که ماسیده بر در و دیوار این شهر، چه عاشقیها، چه آغوشها، چه بوسه ها. و آدم فکر می کند به دلها، به آدمها، به شادی که چه همه دریغ شده، به آرزوها، به رویاها که گم شده، به مهر، به اشتیاق که رنگ باخته و به عشق ... و به زن ... و به مرد و فکر می کند زندگی میشد اینطور نباشد اگر بلد بودیم انسان بودن را پاس بداریم فقط و فکر می کند به انسان ...