پست‌ها

نمایش پست‌ها از مه, ۲۰۱۵

جهان غریب من

حدودا بیست روز است که سی و سه ساله ام. فکر می کردم هرچه بزرگتر شوم زمین زیر پایم سفتتر خواهد شد. اما هر روز که می گذرد متزلزلتر از روز پیشم، از ماه پیش، از سال پیش ... فکر می کردم سرانجام مسیر را خواهم یافت یا لااقل در مسیری ادامه خواهم داد. حالا اما زندگی کلاف سردرگمی است که هرلحظه کورتر می شود انگار، درهم پیچیده تر، سختتر ... تولدم غمگینترین بود در تمام این سالها. اشک بود که هر لحظه پرده در می شد. آبستن حزنم این روزها و انگار که بخواهد بترکاندم از داخل. از بیرون ترک خورده ام، شکسته و پخش و پلا، اما این همه من نیست. درونم دختری است با موی پریشان، پیراهن گلدارش را پوشیده و پابرهنه ایستاده کنار پنجره. گل سرخی لابه لای موهایش و باد که سر می خورد روی گودی گردنش و می لغزد و پایین می رود. محزون خوشبختی ام من، ترکیب غریبی است مثل وقتی که آفتاب است و باران می بارد. از بیرون که نگاهم کنی تیزم، بران و آدمهایم را که در آغوش می گیرم خونین و مالین اند طفلکی ها. درونم اما دارد سرش را می گیرد بالا. نور از بین شکسته ها می گذرد و می تابد بهش و دنیایش که جابه جا روشن شده. نسیم بیرون درد می کشد از این