پست‌ها

نمایش پست‌ها از مه, ۲۰۱۷

صبح امید مبارکمان باشد

به شمعها نگاه کردم. داشتند می گفتند دوستت دارم، با یک قلب قرمز درخشان در میان. با خودم گفتم سی و پنج ساله شدم واقعا؟ تولد تلخی بود، با لباس مشکی و غم فقدان ... بیست روز گذشته تقریبا و روزی نبوده که فکر نکرده باشم به سی و پنج سالگی، به راز عمیق اعداد و به مفهوم عمر، به نسیم که جایی حوالی همین روزها قرار بود برسد. به کجا؟ به آرامش لابد، به کودکی که مادرش باشد شاید، به یک جای امنِ آرام .... اما در این یک هفته اخیر مخصوصا، به خودم که نگاه می کنم انگار که بیست و هفت ساله ام. انگار زندگی جایی در هشت سال پیش ایستاده و تکان نخورده اما جانمان را لحظه به لحظه کاهیده ... بیست و هفت ساله درونم پیر شده از بس منتظر یک روز خوب بود و یک روز از خواب بیدار شد و جهان ایستاده بود میان بهت، میان دروغ، میان ناباوری و میان ناامیدی .... و چه سخت بود وقتی میرمان توصیه کرده بود که از شعله های امید در دلهایتان مراقبت کنید. تمام این هشت سال جنگیدیم، به معنای واقعی. کتک خوردیم، فرار کردیم، ترسیدیم و از سویی دیگر متهم شدیم به جوگیری، به ملعبه دست شدن، به عروسک خیمه شب بازی ... ساعتها و ساعتها تحلیل کردیم و آخرش شن