پست‌ها

نمایش پست‌ها از ژانویه, ۲۰۱۳

شاعری و جنگ هر دو هنرند*

زنان رفاه. اصلا اسمشان را هم نشنیده بودم. یک سری زن کره ای بوده اند گویا در زمان جنگ جهانی دوم که ژاپنیها به نام خدمت به میهن به اجبار از خانه هاشان آوردنشان بیرون، شبیه کاری که هیتلر با یهودیها کرد، سوار قطارشان کرده و فرستادنشان به جنگ به عنوان برده جنسی سربازان. شعارشان هم این بوده که راه سعادت از سختی می‌گذرد و زنان هم باید سهم خود را از جنگ بپردازند. جنگ هم که تمام شده قتل عامشان کرده اند. حالا چهار زن داشتند روی صحنه داستان این زنها را روایت می کردند و داستانشان چنان تلخی دامنگیری داشت که یادمان رفته بود اصلا چه طور همچین موضوع رادیکالی در این مملکت روی صحنه رفته، که یک عده بیایند جزئی ترین مسائل جنسی شان را توضیح دهند، زنها از اندامشان حرف بزنند، از احساساتشان، از مردهایی که با آنها می خوابند، از زنانگیهاشان، آرزوهاشان و کسی بازخواستشان نکند، توقیفشان نکند. تمام که شد دیدم چه همه گریه کرده ام. تمام که شد دیدم آن چهار زن هم گریه می کنند، به یاد روزهای سخت سرزمینشان لابد، به یاد همه آن قطارهای مملو از زن که نمی دانستند کجا برده می شوند. لعنتی ها جنگ باید مرز داشته باشد. نباید سُ

من و این همه خوشبختی اصلا هم محال نیست

پسر آمده جلویم را گرفته که می شود یک خواهشی ازتان کنم؟ مدل من می شوی؟ می شود از صورتت طرح بزنم؟ فکر کردم از این دانشجوهای نقاشی است که آخر ترم یاد کارهایش افتاده. عجله داشتم، باید می رفتم شورای نظارت و بعد دوباره برمی گشتم تاترشهر. گفت فقط نیم ساعت. نشستم. حرف زدیم، هی من وول خوردم، هی پوزیشن ام عوض شد، هی جابه جا شدم و پسر که هی غر زد ولی کماکان طراحیش را انجام می داد. داشتم فکر می کردم لااقل از رویش برای خودم یک عکس بگیرم. کارش که تمام شد اما، امضایش کرد داد دستم. من هاج و واج نگاهش کردم. گفت: این یک هدیه است. - بابت؟ - خوب من اجراهایت را دیده ام و همیشه هم دلم خواسته از صورتت طرح بزنم. یک حسی دارد که نمی دانم چیست اما دوست داشتم بکِشمش. نشد، نتوانستم آنجا طرح بزنم، بس که آروم نیستی روی صحنه هیچوقت. امروز که دیدمت دل را زدم به دریا. این مال توست به خاطر حس خوبی که در اطرافت می پراکنی. مرسی که اجازه دادی و کاش خوشت بیاید. بعدش وسایلش را جمع کرد، کوله اش را انداخت و رفت. یک پرتره ماند، یک دختر و یک ستاره که در دلش روشن شده بود ...