پست‌ها

نمایش پست‌ها از نوامبر, ۲۰۱۹

...

کلید را چرخاندم توی قفل و به خودم نهیب زدم که چیزی نیست، هیچ جا را نگاه نکن، فقط وسیله ات را بردار و بزن بیرون. می دانستم که میشود به مامان بگویم که برایم بیاوردش به سیاق تمام این چهار ماه و اندی. اما چیزی در دلم هوای خانه را داشت. دلم برای هوایش تنگ شده بود. کلید را چرخاندم و رفتم داخل و ناگهان میخکوب شدم. یکی از گلدانهایم خودش را چسبانده بود به شیشه، به نور و پر شده بود از گلهای ریز قرمز. مگر اصلا این گیاه گل هم می دهد؟ نشستم و یک دلِ سیر نگاهش کردم، خانه را نگاه کردم، خودم را نگاه کردم در تمام زوایای خانه و دلم خواست من هم می توانستم اینطور خودم را بچسبانم به نور و نجات پیدا کنم از اینهمه تاریکی ... مثل دو روز پیش در ماشین که داشتم با مامان صحبت می کردم از همین چیزها و ناگهان ضبط ماشین خود به خود روشن شد و کسی خواند "چشماموُ می بندم وُ می بینم؛ دنیا رو با چشمِ تو، می بینم" و انگار کن کسی در آن لحظات غمگین می خواست به من بگوید ادامه بده، بلند شو و ادامه بده. و حالا، فردای بلندترین شب سال من ایستاده بودم در برابر گلهای قرمز کوچک و داشتم فکر می کردم کاش میشد این بلندترین شب

...

گاهی با خودم فکر می کنم چه کرده ای مگر با من که اینطور بیتاب و دلتنگ توام؟ کدام شعر را خوانده ای درگوشم، به کدام زبان که اینطور آواره کلمات شده ام؟ کجا رفته ای اصلا که دلم پر می کشد برای یک بوسه ات، یک آغوشت و دستم کوتاه است از تو، از عشق... فقط می دانم زیر آن سنگ سیاه تو نیستی که محکم در آغوشم می گرفتی، تو نیستی که دوستت دارم را در گوشم می خواندی. زیر آن سنگ سیاه فقط دستان من است که خالی است و قلبم که دیگر نمی زند و تو نیستی که هُرم نفست بخورد به پشت گردنم و موهایم را ببویی و بوسه ات گرمم کند، هم جانم را و هم دلم را ..‌. می دانی اصلا، زیر آن سنگ سیاه منم، تنها و سرد و تو که دیگر در آغوشم نیستی و باد هست و خاک هست و سایه ات که گرمم نمی کند. دیگر هیچ چیز این جهان گرمم نمی کند ..‌. - به وقت سه ماهِ شدن رفتنت -