پست‌ها

نمایش پست‌ها از سپتامبر, ۲۰۱۹
سهمگینترین قسمتش برای من این است که نتوانستیم از هم خداحافظی کنیم، نشد که در آغوش بگیرمت. هربار می آیم آنجا با خودم فکر می کنم یعنی واقعا آنجایی؟ دلم می خواهد خاک را بزنم کنار و بیرون بکشمت. به بدنت فکر می کنم، به دستهایت  و به اسم خودم که روی انگشت حلقه حک کرده بودی. تا کجا دوام می آورند؟ الان چه شکلی شده اند؟ دلم برای بوی تنت، برای آغوشت، برای قلقلک دادنهایت که عصبی ام می کرد، برای دوستت دارم گفتنهایت، برای ذوق کردنهایت مثل بچه ها، برای نوازشهایت، دلم برای خودت خیلی تنگ شده، خیلی ....

...

می دانی سخت ترین قسمتش کجاست؟ آنجا که ناخودآگاه دستم می رود که شماره ات را بگیرم یا ناغافل صدایت می کنم یا وقتی یک موسیقی زیبا می شنوم مثلا و می خواهم که برای تو هم بفرستم. آن هجوم نبودنت، هجوم لعنتی نبودنت، درست همان لحظه ای که دوباره از هم فرومی پاشم ... یا مثلا رفته باشم اجرای امین، زودتر رسیده باشم و بخواهند نورها را چک کنند و یادم برود حوالی آن پلاتوی دانشگاه تهران و تو که ایستاده بودی روی نردبان به چک کردن نور و امین استرس پایان نامه داشت... یا مثلا وقتی خبر قبولی ام آمد و تو نبودی که پشت تلفن از خوشحالی جیغ بزنی... یا موقع ثبت نام، موقع فرم پر کردن که نوشته بود متاهل/ مجرد و من خودم را دیدم که شکسته هایم پخش و پلا ... و اشک ... و غم ... و دلتنگی. آخ از دلتنگی ...