پست‌ها

نمایش پست‌ها از مه, ۲۰۱۱

عنوانی ندارد جز درد

خوب که چه؟ که خاک این سرزمین هر روز دارد عزیزتر می شود؟ که باید حواسمان به قدمهامان باشد از بس این خاک حرمت دار شده این روزها؟ اینها که همه شعر است و مردم که دسته دسته میروند تن بسپارند به خورشید و دریا و هیچ هم نمی دانند اینجا یک زن، یک دختر، یک مادر چشمانش را بسته و دیگر دلش نخواسته نفس بکشد از بس این روزهای پرحادثه عادت کردنی نیست. کاش لااقل در سرزمینی چشمانش را باز کند که بهای بدرقه پدر مرگ نباشد، در سرزمینی بی خرداد، بی حادثه، بی دروغ، بی لباس شخصی، بی مشت و لگد ... کاش کسی هم پیدا شود ما را از این خواب بد بیدار کند. کاش ...  

.

مردی از اینجا می گذشت در دستانش طوفان داشت از رقص پرده فهمیدم در آغوش پنجره و از موهایم                 رها و از دامنم                 روان  از باد                  که می پیچید بین کلماتم و  از شعرهایم                  که با خود برد  از من                  که مانده                      جا مانده با موهایی آشفته و از دلم  آخ  از دلم ...

ما به خرداد پر از خاطره ارادت داریم ...

.

روزمره ها

رنگها را بستم به دستم. این جایزه دخترک بود که امروز نه اشکی ریخت، نه سیگاری گیراند، نه دودی بلعید. باران هم که آمد بهش اجازه دادم پابرهنه تا خانه برود. چشمهایش خندید. کفشهایش را با همان دستی گرفت که چهار بند رنگی پیچیده بود دور مچش. یادش رفت به آن روز دور در خیابانی با چهار پیامبر*. به رسم قدیمیترهای آنجا کفشهایش را که درآورد دوستانش خندیدند که "ای بابا. نکن این کارها را." حالا داشت پابرهنه با باران می رفت و کسی نبود بگوید دیوانه و باران پیغمبر تازه اش بود ... * خیابان پیغمبریه - قزوین

نقدی چنین میانه میدان

عقل دهم پر بود از دیالوگهای به یاد ماندنی. از همانها که می شود هرچند وقت یک بار یک جمله اش را کوت کرد و نشست به احسنت و آفرین گفتن. از همانها که گوش آدم را نشانه می روند. می ارزد دیگر، شنیدن این همه کلمه، پشت هم قطار، با آن چند نوازنده نشسته در انتهایی ترین نقطه نورانی صحنه که ویولن سل می زدند با کمانچه، معجون غریبی از جادوی شرقی و حزن غربی. همانقدرکه یادت می رود تابلوهایی که حیف اند به خدا از بس ساخته نمی شوند یا گروتسکی که مانده زیر دست و پای بازیگران، آشفته. شاید هم یادت برود که حیف ایده که با آن پایان بندی می ریزد به هم از بس شعاری است و نچسب. اصلا یکی بردارد بپرسد از آقای کارگردان که نمایش به قول خودتان گروتسک مدرن در باب نقد جریان‌های فرهنگی معاصر را چه به بانوی دو عالم آخر؟ جواب هم ندادید، ندادید البته. ما هم چشمانمان را می بندیم و به روی خودمان نمی آوریم که نمایش بعد از یک حذف ۵٠ درصدی و فقط برای ١٠ روز اجازه اکران گرفته. ما را همان جادوی موسیقی تان

از این من ِ بی من

در من جوی آبی جاریست و خیابانهایی یک طرفه که فقط رفتن را می دانند ...  

در حواشی همسفران

نشسته روی آن پرده گنده، دارد می گوید :" علیرضا از باقیمانده این عشق ناراحت است ."* قبلش دست نسیم را گرفته ام، برده ام به آن سالن تاریک که تا روی زمینش هم آدم نشسته. قبلش پرت شده ام به آن تابستان داغ که هفت روز تمام هی رفتم نشستم چشم در چشم پرده، هی گفتم آخ سپیده چه قدر می فهممت، چه قدر می فهممت، چه قدر ... حالا انگار که من علیرضاام. دارد می گوید از باقیمانده این عشق ناراحت است. که یعنی هنوز عشقی باقی مانده، چیزی مثل آخرین ذرات که هی به خودت می گویی روزی تمام می شود، که باید تمام شود و خوب می دانی تمام که نه، ته نشین می شود. می رود یک جایی از قلبت می ماند. باقی می ماند، بی صدا و آرام و تو یادت می رود که هست اما هست. باقیمانده ها یک همچین چیزی اند. یک چیزهای یواشی که با یک رد نور، یک صدا، یک ترانه می آیند می نشیند روبرویت و یادت می آورند تو یک دوستت دارم معلق نگفته داشته ای که تا ابد باقی می ماند و می ماند و می ماند... روزی هم خواهد رسید که هیچ خ