روزمره ها
رنگها
را بستم به دستم. این جایزه دخترک بود که امروز نه اشکی ریخت، نه سیگاری
گیراند، نه دودی بلعید. باران هم که آمد بهش اجازه دادم پابرهنه تا خانه
برود. چشمهایش خندید. کفشهایش را با همان دستی گرفت که چهار بند رنگی
پیچیده بود دور مچش. یادش رفت به آن روز دور در خیابانی با چهار پیامبر*.
به رسم قدیمیترهای آنجا کفشهایش را که درآورد دوستانش خندیدند که "ای بابا.
نکن این کارها را." حالا داشت پابرهنه با باران می رفت و کسی نبود بگوید
دیوانه و باران پیغمبر تازه اش بود ...
* خیابان پیغمبریه - قزوین
نظرات
ارسال یک نظر