پست‌ها

نمایش پست‌ها از اوت, ۲۰۱۴

معجزه حضور توست

چشم باز کردم دیدم نشسته ام جلوی جماعتی ساز می زنم و می خوانم، درست، بی لرزش صدا، بی خجالت. صدایم را می دیدم که پخش می شود در فضا و مثل یک غبار نرم آرام می نشیند روی آدمها، روی نیمکتها، روی زمین. آمد پشت سرم ایستاد، دستهایش را گذاشت روی شانه ام و گفت همین طور که نسیم می خواند بخوانید. داشتیم با عده ای تمرین می کردیم برای یک اجرا. فالش می خواندند و سعی می کرد بهشان بفهماند جای درست خواندنشان کجا باید باشد و بالطبع نمی توانست نت دخترها را بخواند. شروع کردم به خواندن، عجیب بود و باورنکردنی. صدای خودم را نمی شناختم. آخرین بار یادم نمی آمد کی بود که خواندم، فقط یادم مانده در آن گروه کُر بود، در آن روزهای تلخِ سخت و زندگی که به یکباره فرو ریخت و تمام دوست داشتنیها را با خود برد. دیگر نخواندم، دیگر در جمع ساز نزدم، خزیدم یک گوشه و سایه بود که در برگرفتم. حالا اما انگار که هزار سال گذشته، روزهای بد مانده پشت سر و من اینور مرز ایستاده ام به تماشا، امن و آرام و معجزه اتفاق افتاد و یک نسیم دیگر متولد شد که بعضی جاها خودم را هم غافلگیر می کند. فرض کن درونم دختری است که گوشه دامنش را گرفته به دست،