پست‌ها

نمایش پست‌ها از اکتبر, ۲۰۰۹

۸/۸/۸۸

  زمانی حوالی سال ۸۰ بود. بچه هایی بودیم که خیال می کردیم بزرگ شده ایم از بس آن کارتی که دستمان داده بودند ما را برده بود به عرش اعلا. و آن عنوانی که همیشه برای ما باقی خواهد ماند. بچه های معماری ۸۰ دانشگاه قزوین. ۴ سال بعد دوست بودیم و همراه. با هم زندگی کرده بودیم. یاد گرفته بودیم. شیطنت کرده بودیم. خندیده بودیم گریه کرده بودیم عاشقی هم. بار غم هم را به دوش کشیدیم. تنهاییهایمان را با هم قسمت کردیم. دلتنگیهایمان را بغضهایمان را بی عرضه گیهایمان را گاه حتی. ترسهایمان را از شب تنها ماندن تجربه هایمان را از تنها زندگی کردن غربتمان را از شهری که مال ما نبود . ۴ سال بعد ما همان بچه ها بودیم که با هم بزرگ شده بودیم و داشتیم می رفتیم بزرگیمان را جای دیگری خرج کنیم بی هم و در شهرهایی غیر از آن شهری که مال ما شده بود از بس سرریز بود از خاطراتمان. وعده دیدارمان هم شد ۸/۸/۸۸ ساعت ۸ و ۸۸ دقیقه تا شاید بار دلتنگی خفه مان نکند تا آن روز   امروز ۸/۸/۸۸ بود. هر حرفی از امروز حق مطلب نیست به گمانم از بس روحم را بعد از مدتها تازه کردید بچه های معماری ۸۰ قزوین...

نامه

  فكرش را مي كردي اين طور شود قصه مان؟ كه نقطه پايانش جاي ديگري باشد بعد از 6 سال ، سر صبح ميان يك خيابان خلوت پاييزي؟ در كدام پس زمينه ذهنم گم شده بودي كه خيلي وقت بود ديگر هيچ جاي زندگيم مال تو نبود؟ خيلي وقت است كه ديگر حسي باقي نمانده. اما اعتراف می کنم دلم گرفت امروز از اینکه چشمانت دیگر برق نزد در هنگام دیدن من. ببينم امروز صبح كه از خواب بيدار شدي همان زمان كه داشتي آماده مي شدي يا وقتي جلوي در اين پا و آن پا مي كردي تا زنت هم بيايد آن زمان كه در خانه را بستي يا وقتي دست همسرت را گرفتي تا راهي شويد يا آن لحظه اي كه پا گذاشتي در آن خيابان فكر مي كردي آن دختري كه دستهايش را كرده در جيبش هدفونش را چپانده در گوشش  و همين جور دل دل كنان پيچيد در خياباني كه تو داشتي از انتهايش مي امدي همان است كه روزگاري همين حوالي مهر و آبان نشستي روبرويش و گفتي كه نمي شود كه خانواده ات كس ديگري را در نظر گرفته اند برايت. همان كه در سكوت بارش را جمع كرد و همان طور در سكوت رفت. از بس فكر مي كرد عشقي كه به جنون نكشاندت لايق هيچ چيز نيست. شايد اصلا از ياد برده بوديش كه توانستي آن طور نگاهش كني بي هيجان

اینجا آسمان آبی است

  ۱-     عروس اصرار داشت يك شب بروم پيشش.  رفتم. در خانه را كه باز كرد، اولين چيزي كه به چشم مي زد، عكسهاي دونفره شان بود كه تقريبا همه جاي خانه را پوشش داده بود. جا به جا تك شاخه هاي رز و مريم و يك عالمه عروسك كه به در و ديوار آويزان بود. و عروس كه مثل يك تور ليدر ماهر توضيح مي داد كه فلان عكس را كجا گرفته اند يا فلان هديه را مثلا به چه مناسبت كادو گرفته. چشمهايش برق مي زد وقتي داشت اينها را مي گفت... ۲-     آخر شب نشسته ايم به حرف. قبلش گوشي اش را گرفته ام گذاشته ام كنار گوشي خودم ته سالن من باب يك شرط بندي كه ببينيم چه قدر بي گوشي دوام مي آوريم. هي ساعت نگاه مي كند. هي مي رود و مي آيد. اين پا و آن پا مي كند. گردن كج مي كند كه يعني الان مي خوابد قبل از آنكه شب به خيرش را بگويم و من شانه بالا مي اندازم كه يعني شرط را مي بازي خود داني. موبايلش كه زنگ مي خورد شلنگ تخته زنان خودش را مي رساند به آن طرف سالن و در حالي كه تقريبا فرياد مي زند:" آخ جون شوهرم" شيرجه مي رود روي گوشي. مي گويم:" شرط را باختي." مي گويد:" اگر مي دونستم زنگ خور نداري باهات شرط نمي بستم. ولي

اندر ستایش دنیای کلاسیک

  انگار كن كه من دير به دنيا آمده ام. من آدم قرن هجده و نوزده ام. آدم تاتر و اپرا. آدم كالسكه و چراغ گازي. آدم گپ و گفتهاي طولاني هنر و سياست. آدم روزگار دستكش سفيد و زرد و كلاه ماهوتي. آدم رقصهاي دو نفره. آدم قدم زدن كنار رود سن با آن دامن هاي بلند غرق تور و دانتل. آدم عاشقي كردن در شبهاي پاريس و پطرزبورگ. آدم يك نگاه و صد دل. آدم عاشقيهاي بي حد و حصر در سكوت. هستم هاي تا پاي جانِ حتي اگر نفهمي، حتي اگر نداني. آدم شيك منطقيِ بيا ببينيم تفاهم داريم يا نه نيستم يا مثلا فلاني كيس مناسبي است پس دوستش داشته باش. من مال شتاب اين دنيا نيستم آدم عصرانه هاي مفصلم بين زنهايي كه با آرامش گلدوزي مي كنند. آدم شب نشينيهاي طولاني ام با آن لباسهاي سراسر چين و تور و سراسر زنانگي. آن پزهاي روشنفكري مال من نيست. صحبتهاي بي پرده ،عريانيها، برهنگيها مال من نيست. من آدم رمز و رازم. به كنايه حرف زدن. آدم آسان نبودن. آدم شرمم و قرمز شدنهاي دخترانه. آدم شفاف دنياي مدرن نيستم ، آدم همه را به يك نسخه پيچيدن. آدم كتابهاي كوچك سرراست سراسر ديالوگ نيستم. عاشق كتابهاي قطورم با شرح جزئيات مفصل، صحنه به صحنه، لحظه به

کاش "آخ" پایان کار نباشد

  اسمش هرچه كه هست؛ خلاقيت، جسارت، عبور از خط قرمز؛ يك موقعهايي آدم را مي ترساند. مي ترسي هنرمندت هرچه كه دارد را خرج كند و چيزي باقي نگذارد براي انتظارهاي بعدي، براي مزه مزه كردن اشتياق روزهايي كه ببيني اين دفعه چه جادويي در انتظار توست. كه يادش برود اگر خلاقيتش را تمام و كمال خرج كند اگر دستش خالي شود بعدش يا به تكرار مي رسد يا ابتذال. در بهترين حالتش آثاري خلق مي كند كه هركدام به تنهايي مي توانست شاهكار باشد اگر قادر بود زمان آن خلاقيت تام و تمام را مديريت كند. براي همين است كه هميشه با خودم فكر مي كردم اگر جاي ميكل آن‍‍ژ بودم حتماً "داوود" را نگه مي داشتم براي روزي كه ديگر حرفي باقي نمانده باشد. به خدا حيف "موسي" است يا ميدان "كاپيتول" و حتي آن نقاشي "صحنه رستاخيز" وقتي "داوود" اين طور سايه سنگينش را انداخته روي تمام آثار بعد از خودش. و يا نگاه كن به آن عكس "مهر مادري"* شرمن كه چطور وادارش كرده سكوت كند از بس فكر مي كند ديگر بيشتر و بهتر چيزي در چنته اش باقي نمانده. و حالا اين آلبوم "آخ" ... كاش چيزي از خلاقيت نا

از دیدار من با یک فرشته قلمبه بامزه

  یک وروجک موفرفری تپل از اونایی که کفش چراغدار پاشونه اومد محکم زد به من که داشتم ولیعصر را نم نم می رفتم بالا. با اون چشمای تیله ایش نگاهم کرد و تا اومدم قربون صدقه اش برم نگاش افتاد به باباش و پا گذاشت به فرار تا دوباره باباهه نگیرتش. دستش را ول کرده بود گویا و داشت حالی می کرد با این قضیه. اما یه هو وایساد. رسیده بود به سنگفرشهایی که توش شیشه است و تو شب برق می زنه. اون چشمای شیطونش یه برقی زد و گفت:" بابا نگاه کن. اینجا زمین اش چه قدر ستاره داره!!" یعنی اگه این قدر سرماخورده نبودم حسابی چلونده بودمش از بس که خوشمزه بود ... پینوشت:  تا حالا شده هوس کنید بچه داشته باشید؟ این فرشته کوچولو دیشب یه همچین حسی به من داد... 

من و بورخس

  چه می توانم کرد تا تو را خوش آيد؟* مرا نگاه كن بي لبخندي حتي. همان يك نگاه كافي است تا پيشكشت كنم پاييز غمگين شهرم را با آن كوچه هاي باريك و اين غروبهاي نوميد. من تلخی زني را به تو هديه می کنم که سالهاست به ماه تنها خيره شده . وفاداری ام را به تو هديه می کنم که هيچ گاه به كسي تعلق نداشته. من آن گوهری را به تو هديه می کنم که در درونم حفظ کرده ام، مرکز قلبم را که در کلمات نمی گنجد ، معرکه ای بی رويا که نه زمان می تواند لمسش کند ، نه شادی ، نه تيره روزی. من تمام خاطرات شيرينم را به تو هديه مي دهم تنها دارايي من از زندگي. حتي می توانم تنهايی ام را به تو هديه کنم  ،تاريکی ام را ،گرسنگی قلبم را ؛ من سكوتم را به تو هديه مي دهم و اشتياق پنهان تمام اين سالها را براي رسيدن به آن لحظه موعود. بيش از اين چه مي توانم كرد تا تو را خوش آيد؟ *این نوشته به شدت وامدار یکی از اشعار خورخه لوئیس بورخس می باشد.

موسیقی روزگار من

انگار که این قصه تمام شدنی نیست وقتی این طور سرسختانه جاخوش کرده ای میان تمام آن دایره های سیاه و سفید و نقطه دار ... وقتی آن طور لجوجانه نشسته ای به تماشایم و دستهایم را می لرزانی و دلم را آن زمان که با خود می خوانم دو رِ می لا دو می فا ...