من و بورخس

 چه می توانم کرد تا تو را خوش آيد؟*

مرا نگاه كن بي لبخندي حتي. همان يك نگاه كافي است تا پيشكشت كنم پاييز غمگين شهرم را با آن كوچه هاي باريك و اين غروبهاي نوميد.

من تلخی زني را به تو هديه می کنم که سالهاست به ماه تنها خيره شده .

وفاداری ام را به تو هديه می کنم که هيچ گاه به كسي تعلق نداشته.

من آن گوهری را به تو هديه می کنم که در درونم حفظ کرده ام، مرکز قلبم را که در کلمات نمی گنجد ، معرکه ای بی رويا که نه زمان می تواند لمسش کند ، نه شادی ، نه تيره روزی.

من تمام خاطرات شيرينم را به تو هديه مي دهم تنها دارايي من از زندگي.

حتي می توانم تنهايی ام را به تو هديه کنم  ،تاريکی ام را ،گرسنگی قلبم را ؛

من سكوتم را به تو هديه مي دهم و اشتياق پنهان تمام اين سالها را براي رسيدن به آن لحظه موعود.

بيش از اين چه مي توانم كرد تا تو را خوش آيد؟

*این نوشته به شدت وامدار یکی از اشعار خورخه لوئیس بورخس می باشد.

نظرات

پست‌های معروف از این وبلاگ

بزن بزن دف دل را / خراب و خانه گل را / که من اسیر شبم شب

شعرخوانی ها- دو