پست‌ها

نمایش پست‌ها از ژوئیه, ۲۰۱۱

کنعان

تِرَک ها همه اسم دارند. شوخ وشنگترینش اسمش میناست. مرا می برد به روزهای خوب، روزهای دلنشینِ درخشان. آواها عطر آن روزها را دارند، می آید می نشیند تا زیر دماغم و من می شوم همان دختری که زیر آن سرشاخه ها، کنار آن جوی آب می رفت و ملکه آن نواحی بود. همان که دلش گرفت برای مینا. که فکر می کرد کنعان زیر آن درخت باید تمام می شد. مینا می ماند همانجا تا ته دنیا، هی نمی ماند بین رفتن و ماندن. دوست نداشت مینا مجبور شود به تصمیم. اصلا هیچ زنی نباید بماند سر دوراهی. دوراهی ها حضور می خواهند. زنها دستشان که خالی شد و پشتشان، دوراهی را نمی روند. گم می شوند. بی آغوش که بمانند می روند که نرسند. گور می شوند. حالا اینها را می داند. حالا که زنی است نه مانده، نه رفته، فقط نشسته با این نوا زار می زند و روحش جایی حوالی آن روزها جا مانده ... - کنعان (موسیقی متن فیلمهای کنعان و پرونده هاوانا) – کریستف رضاعی

از آه هایی که می کشیم

کسی دوستت داشت تو را که در رفتن بودی برهنه ی دیری بود با ماه عشقبازی کرد تمام شد ...

اینجا که منم

از ولیعصر اگر بپرسید بهتان خواهد گفت دختر پایش روی زمین نبود اصلا. قبلش رفته بود آخرین اجرای نمایشی و صندلیش شکسته بود و مجبور شده بود بنشیند لبه صندلی و هی با آدمهای صحنه رفته بود، هی دلش خواسته بود وسط صحنه باشد، آه هم کشیده بود و به خودش لعنت فرستاده بود که دوباره سر از تئاترشهر درآورده. که اصلا این حسرتها مال همینجاست. همه آن آرزوها، همه آن رویاها، آن خاطره ها مال همینجاست. همه آن آ- اَ- اِ- اُ ها، همه آن دایره های اعتماد، آن "دو دزد رفتند پی دزدیدن بز" خواندنها، همه و همه انگار سنجاق شده به این صندلی های شکسته، این تشکچه ها، این سالنهای کوچک زیرزمین. نمایش که تمام شد غر زد که این دختر چرا اینقدر بدنش خشک بود؟ و سارا خندید که می خواهی باهاش بدن کار کنیم؟ و حسرت را با خودشان کشیده بودند تا روی زمین، تا آنجایی که کسی به بهانه نمایشهای آیینی کپرش را زده بود وسط شهر و روسریهاشان که یک عالمه گل داشت همینجور داشت در باد می رفت و دختر یادش رفت بدن بازیگر چه قدر خشک بوده، نشست بین آنهمه گل و دست کشید روی گردنبندی که سنگهاش رنگی بود و مرد داشت می گفت که فلزش ورشو است و نمی دانست

من یک زنم در کمال افتخار

این نوشته به احترام زن بودنم و به احترام همه آن مردهایی که روزگاری دستم را گرفته اند و یک پله بالاتر نشاندنم، به احترام همه آن روزهای خوشی که برایم رقم زده اند و به خاطر انسانیتی که پاس داشته اند :  جواب دادنی در کار نبود اگر تو و امثال تو خود را بنده پیغام رسان خدا نمی دانستید. با توام حامد. با تو و هم مسلکانت که من را نه انسان بلکه وسیله ای برای ارضای امیال جن.سی تان می دانید البته به شرطها و شروطها. پاسخی هم در کار نیست چون برایم ثابت شده شما گوشهایتان را گرفته اید. فقط خواستم بدانی من مومنم به خدای یوسف و دینم دین مردی است که زنان سرزمینش لباسهایی می پوشیدند بافته از هوا و در هر کوی و برزن راه بر او می بستند و خود را عرضه می کردند و او به ایمانش ایستاد. زیباترین باکره شهر عاشقش شد، تمام آبرویش را گرو گذاشت و او به ایمانش ایستاد. زنانی از بالاترین طبقه اجتماعی با دستهایی خونین دلداده اش شدند و او به ایمانش ایستاد. که خدا هم دارد کیف می کند از این آفرینش، از آفریدن کسانی که بلدند مسئولیت کارهای خود را به عهده بگیرند و لغزشهایشان را به پای دیگری ننویسند. کسانی که مومن نباشند به ضخ

همه مردمان سرزمین من

کل ماجرا چند دقیقه هم طول نکشید. میدان ونک از تاکسی پیاده شدم. اطراف را رصد کردم برای پیدا کردن سگهای حکومتی که نبودند خوشبختانه. دل دل کنان راه افتادم که دیدم یک خانم چادری از زوایای پنهان خیابان دارد می آید طرفم. گارد گرفتم و آماده شدم. جمله بود که در سرم وول می خورد. منتظر بودم چیزی بگوید تا کلماتم را آوار کنم سرش. گفت :" ببخشید خانم." به زبانم آمد که جانم و حالتم شد مثل کسی که در رینگ جا خالی داده به مشت طرف مقابل.هی خودم را فحش می دادم که خراب کردی. جانم یعنی چی؟ پس کو اقتدار؟ اما هنوز ر اقتدار درست در سرم جاگیر نشده بود که پرسید:‌" مترو میرداماد چه طور باید برم؟" وا رفتم. داشتم با دشمن فرضی می جنگیدم و تازه تلفات هم می دادم. نمونه اش همین جنون تازه که تا پا می گذارم درخیابان هی در ذهنم به مبارزه می طلبشان. فکر کردم فرق من با آنها چیست؟ آنها که از روی لباس من نتیجه می گیرند که جن.ده ام و من که با دیدن هر چادر سیاه یادم می رود نباید قضاوت کنم آدمها را از روی پوششان، که حساب آدمها جداست از این منادیان اصلاح بشریت. این درست که ما برای خودمان بودن در خیابانهای شه

رونوشت به خودم

مترونوم  دارد می دود. رومبا می زنم با سرعت صد و بیست. آنقدر سریع که انگشتهایم به فرمانم نیست. اگر بخواهم فکر کنم به نتی که می زنم دستانم کند می شود. همه چیز را سپرده ام به دستانم، انگشتانم خودشان می دانند چه باید بکنند و من تنها دل سپرده ام به جذبه رقص آور قطعه. ضربه آخر را با چنان قدرتی می زنم که انگار الان سیم پاره می شود می زند توی صورتم. غرّه ام به خودم. که یعنی بیا کتاب پنج را شروع کن استاد، ببین هرچه گفتی زدم. فکرم را می خواند لابد که می گوید "دو تا هم از  سولئارس  بزن تا مجوز صادر شود." آه از نهادم بلند می شود. صدای من است که دارد می گوید "نمی شود. نمی توانم باهاش ارتباط برقرار کنم. شوقی برای زدنش ندارم." می گوید: " راست می گویی. باید کلیدش را بیابی. تا درکش نکنی هم شنیدنش سخت است هم زدنش." می گوید: " جاز گوش می دهی یا بلوز؟ دیده ای اولش چه گوش خراش است، اما صبر که کنی، دل به جذبه اش که بدهی پر می شوی از زیباییش، لذت می بری که گوشهایت را بسپاری بهش. مداومت دختر جان، مداومت، آنقدر که رمزش را بیابی، فرصت تا جاری شود در تو." این درس برای

...

مجسمه ای بودم از شاعره ای که دوستت داشت بر رد نگاهم خیابانی ساختند و تو گم شدی در ازدحام آدمها ...

از من و رویاهایم

در زندگی گذشته زنی بوده ام از آمریکای جنوبی. دامن می پوشیده ام پر از رنگ و بلد بودم که سالسا برقصم و بلد بودم که ببوسم و بلد بودم که بی پروا عاشق باشم. همین بود که در آن خانه قدیمی زیربازارچه زمانی که هواپیماها می آمدند با آژیر قرمز دختر کوچکی را می دیدند رقصان که آواز می خواند و هنوز خواب زندگی گذشته را می دید. عقلش نمی رسید که صدایش حرام است. عقلش نمی رسید چرا نباید در مدرسه بگوید پدرش در خانه ساز می زند،که در چهاردیواریشان رقص مستحب است، که اولین بار رقص را از پدرش یاد گرفته و آواز را. دختر صدایش مانده در گلو حالا. نمی دانست در سرزمینی که زنانگی حرام است و گناه، نشدن بخش بزرگی از زندگیش خواهد شد. این درست که موسیقی خیلی بزرگ و خیلی جدی است در زندگیش  اما حسرت آواز دارد. دستش که می رقصد بر ساز صدای خودش را می خواهد که جاری شود از روی صحنه. نمی شود. نمی تواند. حالا می داند که صدایش حرام است. می داند و نمی فهمد. هنوز رویای زنی را دارد که میان چینهای دامنش آوازی داشته باشد از همانها که بشود زمزمه کرد زیر گوش کسی، جایی حوالی صافی گردن و دلش سالسا برقصد. دل است دیگر. گاهی با یک آلبوم (