پست‌ها

نمایش پست‌ها از ژوئن, ۲۰۱۰

شاید

روزگاری دل تو را می خواست باد بهانه ای بود تا عطر تنت را بیاورد و پرندگان  آواز تو را می خواندند  حالا اما آنچنان از دنیا دورم و از تو که رنگ دوست داشتن هم یادم رفته حتی دلم ولی هیچ هم این دنیای خالیِ تنگ را دوست ندارد شاید روزی دوباره کاری کرد  تا رهایش کنم، هواییت شود  شاید دوباره عاشقت شدم شاید دوباره عاشقت کردم ...

به کجا چنین شتابان حضرات؟

گاهی اوقات دلم می خواهد بمیرم و این همه پستی را نبینم. تا کجا می خواهید ادامه دهید؟ چه چیزی عایدتان می شود از این همه دروغ؟ از کدام آخور تغذیه می شوید که این طور پلشتی با خونتان یکی شده؟ معنی خیریه را می فهمید؟ کیانای ما یک موسسه خیریه است. یک N.G.O. است. می دانید معنی اش چیست؟ یعنی با کمک مردم می چرخد. یعنی با بیت المال شما کاری ندارد. یعنی تمام آدمهایش پولشان را ،وقتشان را -گاهی تنها وقت آزادشان را- صرف می کنند تا کودکانی در این گوشه خاکی آسوده تر زندگی کنند. سرپرستش مرد جوانی است که می تواند مثل همه، جمعه ها تا لنگ ظهر بخوابد. اما ترجیح می دهد تنها روز تعطیلش را آنجا بگذراند .همسرش حتی در روزهای بارداری کلاسهای درسش را تعطیل نکرد. می خواهید از کیانا بدانید؟ از ما بپرسید. از ما که روزها و شبها را گذرانده ایم آنجا. می خواهی برایت بگویم از ساختمان که بیشتر شبیه بیغوله بود؟ که پول اجاره همان هم به زور جمع شد؟ می خواهم بدانم اصلا تابه حال کلاسی دیده ای که کف اش خاکی باشد، آنقدر کوچک باشد که بچه ها در درگاهی پنجره بنشینند، یا انقدر در عمق زمین باشد که هیچ نوری بهش نرسد؟ ب

در همین نزدیکی

برای هادی به مناسبت تولدش چیزی که نمی گوید اما من می دانم او تنها بازمانده نسل خدایان است لابد روزی کوهی داشته و جبروتی جاده ای اما کوهش را که نصف کرده جاخوش کرده روی زمین حالا اما سرزمینی دارد با درهایی رو به جاده های بی انتها و ستاره هایی غرق در غباری بنفش و آیه هایی سروده شده با لبهایی که بوسیدن بلد است.. - زادروزت مبارک مرد آیات زمینی

به مناسبت یک سالگی تاریخمان

یادم باشد در زندگی بعدیم جایی متولد شوم که میدان آزادی داشته باشد. خرداد هم داشته باشد حتما، تا بشود روزی همین آخرهای خرداد رفت ایستاد در میدان به نقطه ای در دور اشاره کرد و زیر لب زمزمه کرد:"شما که ندیدید اما تا چشم کار می کرد آدم بود." شاید هم معلم تاریخ شدم. بادی در غبغب انداخته خواهم گفت: "در تاریخ آمده است میلیونها تن بودند. گاهی کسی از پله های پلی بالا می دوید و قلبش از شوق می لرزید از بس انتهای جمعیت را نمی دید." خدا را چه دیدید شاید هم نویسنده ای شدم و پرفروشترین کتاب سال را منتشر کردم. پشت جلدش خواهم نوشت این داستان واقعی است و تقدیمش خواهم کرد به خودم و همه آنهایی که آن روزِ آزادی را دیده اند. برای مردم آن دوران خواهم گفت روزی روزگاری مردمی بودند که سرزمینشان را آباد و آزاد می خواستند. از پیروزی ای که در دستانش بود، از لبخندشان و از سکوتشان هم خواهم گفت. و داستان را آن هنگام که رسیدند به میدان پایان خواهم داد، آن زمان که آزادی را

20 خرداد

حضورت به طعم دارچین می ماند نیا عزیز دل فقط گوشه ای پنهان شو ببین درها هم که بسته باشند باز عطر یادت می آید می پیچد در حوالی روزگارم جایی در دلم را می سوزاند و ستاره ای از من متولد می شود ... - پینوشت ندارد فقط این یک روز لااقل اخمهایت را باز کن...

سال پیش در چنین روزی

صدایم کن بگذار شوق بترکد در هوا و دنیا رنگین شود پروانه ها برقصند و دخترک شاعره ای شود که از لبانش عشق می چکد... 11 خرداد 1388- ٨ شب - در مسیر برگشت به خانه