به مناسبت یک سالگی تاریخمان

یادم باشد در زندگی بعدیم جایی متولد شوم که میدان آزادی داشته باشد. خرداد هم داشته باشد حتما، تا بشود روزی همین آخرهای خرداد رفت ایستاد در میدان به نقطه ای در دور اشاره کرد و زیر لب زمزمه کرد:"شما که ندیدید اما تا چشم کار می کرد آدم بود." شاید هم معلم تاریخ شدم. بادی در غبغب انداخته خواهم گفت: "در تاریخ آمده است میلیونها تن بودند. گاهی کسی از پله های پلی بالا می دوید و قلبش از شوق می لرزید از بس انتهای جمعیت را نمی دید." خدا را چه دیدید شاید هم نویسنده ای شدم و پرفروشترین کتاب سال را منتشر کردم. پشت جلدش خواهم نوشت این داستان واقعی است و تقدیمش خواهم کرد به خودم و همه آنهایی که آن روزِ آزادی را دیده اند. برای مردم آن دوران خواهم گفت روزی روزگاری مردمی بودند که سرزمینشان را آباد و آزاد می خواستند. از پیروزی ای که در دستانش بود، از لبخندشان و از سکوتشان هم خواهم گفت. و داستان را آن هنگام که رسیدند به میدان پایان خواهم داد، آن زمان که آزادی را در آغوش کشیدند. از بعدش نخواهم گفت. از دود غلیظی که برخاست از غرب میدان. از کسی که فریاد می کشید پمپ بنزین را آتش زدند. از صدای تیراندازی و جمعیتی که می دوید. لیدرهایی که دادمی زدند پراکنده نشوید با هم باشیم امنتر است. از مردهایی با دستانی خونین که فریاد می کشم می کشم آنکه ... سر داده بودند. از آن پسرک طرشت هم چیزی نخواهم گفت که تیرخورده مانده بود کنار خیابان و داشت جان می داد . دوستش وسیله ای پیدا نمی کرد ببرتش. از تکانهای شدیدش، از جیغهایم، از مردی که نمی دانم که بود و چشمانم را گرفته بود تا نبینم و از صدای الله اکبر در فضا هم نخواهم نوشت. از ماشینی که بالاخره ده شب پیدا شد و این امید که برایم تا ابد باقی می ماند، کاش زنده مانده باشی مرد سرزمینم کاش زنده باشی کاش...
به مردم آن دوران چه بگویم؟ که کسانی هم بودند در آن سرزمین که به آرمانهای خودشان هم پابند نبودند. امامی داشتند که روزگاری گفته بود:
"سپاه باید پشت مردم باشد،اصل مردمند،ارتش هم باید پشت مدرم باشد.ارتش و سپاه باید بگویند جانم فدای مردم.اگر بگویند جانم فدای رهبر انحراف است.اصل مردمند.رهبر هم جانش فدای مردم است. ما همه برای مردمیم.سپاه باید از حقوق مردم دفاع کند،پشتیبان مردم باشد.اگر بگوید جانم فدای رهبر این میشود همان زمان شاه،پس مردم برای چه انقلاب کرده اند؟"*
اما آنها بر سر جان فدایی، جان انسانهای دیگر را گرفتند؟ چه بگویم آخر؟ بگویم هموطن بودیم، به یک زبان حرف می زدیم، با هم بزرگ شده بودیم، در یک مدرسه درس خوانده بودیم اما روزی رسید که بر سر خودخواهی کسی،‌سهممان را گرفتند، سهممان را از آزادی، از سرزمین مادری، از زندگی. شاید هم همانطور که مادرم هروقت از ١٧ شهریور صحبت می کند و از خونهایی که به مدد شیلنگهای آتش نشانی از روی زمین شسته شد تهش حتما اضافه می کند که سربازهای آن روز همه خارجی بودند، من هم کمی تاریخ را تحریف کردم. آخر می دانی تحملش خیلی سخت است که به جای دوشادوشی رویارو باشیم. شاید من هم به مردم آن دوران دروغ گفتم. بعد شاید کسی هم از شما پیدا شود که در زندگی بعدیش به جای تفنگ قلم بردارد و آن طرف ماجرا را هم بنویسد. صبر می کنم شاید در آن دوران راه گفتگو را یاد گرفته باشید...
*امام خمینی،صحیفه نور،جلد سوم،پارگراف آخر
**بقیه هم نوشته اند:
خواننده ائی که منتظره
بام ایران سیتی
در هم برهم و هپلی
یادداشت های شبانه
راه امید
بی کس تنها نیست
آسمون آبی
ایرا نیوز
بهترین بچه های دنیا
وب نوشته های یه بنده خدا
من یک کارمندم
شیرخان
آجی صادق
سکوت

نظرات

پست‌های معروف از این وبلاگ

بزن بزن دف دل را / خراب و خانه گل را / که من اسیر شبم شب

شعرخوانی ها- دو