پست‌ها

نمایش پست‌ها از آوریل, ۲۰۱۸

جهان من

ایستاده ام و از خودم می پرسم اینجا همانی است که قرار بود بهش برسی؟ جواب نه است مع الاسف. خسته ام و از هم پاشیده. یکی برود کاش تکه هایم را از سراسر جهان جمع کند. یکی کاش آن تکه جامانده در بوداپست را برایم بیاورد. همان که می رقصد و پیراهن می پوشد و یک دوچرخه دارد. از کجا توی ذهن من جا مانده، نمی دانم، اما همیشه تصویری دارم از خودم که برمی گردم از سر اجرا، شب است و من پیراهنی پوشیده ام به رسم زنهای اروپای شرقی دهه پنجاه مثلا و صدای چرخ دوچرخه را می شنوم روی سنگفرش و باد می آید و چراغ خانه ها سوسو می زنند. الان دلم می خواست آنجا بودم و دهه پنجاه بود و من اینقدر آشفته نبودم ... نوشته بود تولدت مبارک حرص دربیار، لجباز، یه دنده. خندیده بودم و به زن درون آینه نگاه کرده بودم و به سی و پنج سالگی که داشت می رفت و نسیم تازه ای که داشت متولد میشد. بیرون باران می آمد و تمام آن نسیمهای گذشته خیره نگاهم می کردند. همه آن زنان جسوری که در تمام این سالها نایستاده بودند، وا نداده بودند، تسلیم نشده بودند. خسته بودند ولی، خیلی خسته. شمشیرهایشان بران نبود دیگر و نای تکاندن سر زانوانشان را هم نداشتند. از خو