پست‌ها

نمایش پست‌ها از فوریه, ۲۰۱۸
عاشقی پر از تردید است گاهی. انگار کن توی مه راه می روی، از یک قدم جلوتر خبر نداری و دل را می زنی به دریا. مثل همین چند سال که یک جاهایی فقط رفتیم و نمی دانستیم تهش چه می شود. از توی مه داشتیم می رفتیم بالا و فکر می کردم به تمام این روزها که گاهی سخت گذشت، خیلی سخت. که هی در گوشم خواندند عشق هیچ‌وقت مثل روز اول نمی ماند و می دیدم آدمها را که هیچ مشکلات ما را نداشتند و رشته شان پاره میشد و می ترسیدم، از عشقی که کم بیاورد می ترسیدم، که از نفس بیافتد، از نفس بیافتیم. به آدمها نگاه می کردم که به خودشان باورانده بودند عشق دیگر معجزه گر نیست و با خودم فکر می کردم نکند که راست می گویند ... توی مه می رفتیم بالا و دلم می خواست بیاستم روی آن کوه بلند و فریاد بزنم که راست نمی گویید و چه خوب ... چه خوب که حرفتان را باور نکردم، که نسخه های از پیش پیچیده شده تان را گوش نکردم، چه خوب که دیوانگی کردم و دل را زدم به دریا و گذاشتم عشق چوب جادویش را برایم تکان بدهد و رنگ را بپاشد به روزگارم ... قبلش داشتیم قدم می زدیم. پرسیدم الان حست چیست؟ گفت شکرگذاری که تو هستی و با منی. زیباترین زن عالم بودم آن موقع