پست‌ها

نمایش پست‌ها از مه, ۲۰۱۲

از حال این روزها

غمگین مثل سقاخانه ای که دیگر کسی شمعی نذرش نمی کند تنها مثل کودکی که ایستاده سر پنجه پا،                  آرزوی کوچکش را بسته به آخرین ته مانده یک شمع و تاریک مثل کوچه ای که نور در آن می سرّد                                             و می سوزد                                                            و تمام ... و صدای قدمهای کودک که دور می شود ...

... چهره آبی ات پیدا نیست

در قند هندوانه ام. نه در آنجای خوبِ شیرینِ دوست داشتنی اش. نه. در آن مخروبه ای که مانده بود از سالها پیش که جلوی ورودی اش چند کلبه درب و داغان داشت و تویش پر بود از آهن پاره های مانده از سالهای دور، از چیزهایی که دیگر کسی به یادش نبود به چه کاری می آیند. در کارگاه فراموش شده. بین تکه پاره هایی زنگ زده و بی مصرف که می شود بگذاری اش جلوی چشمت و هی قصه ببافی و هی راز پشت راز که لابد با این می رفته شکار، با آن روی دیوار نقاشی می کرده، با این یکی آتش درست می کرده، آن یکی را هم ساخته برای کسی تا بگوید دوستت دارم. شیرینند و هیجان انگیز اما خودم هم گاهی یادم نمی آید به چه دردی می خوردند. یک همچین جایی ام، غرق و گم و گور. نگاه که می کنم می بینم شده ام یک آدم هپروتی که یادش رفته عشق چه بود و بوسه و آغوش. غم انگیز است اما طعمش یادم رفته. دل لرزیدن به وقت شنیدن صدایی یا قلبی که تند تند می زد به شوق دیدن کسی. مانده در خیال فقط. دارد می شود خیلی سال که دیگر واقعی اش نیست. ترسناک است. برای من که بی مرد یک جای زندگیم می لنگد این خالی بودن چند ساله ترسناک است. همین که با خودم می گویم اوف شد اینقدر سا