پست‌ها

نمایش پست‌ها از اکتبر, ۲۰۱۱

پیاده رو - جمعه

من کلمه های بی انصافی دارم. نوشته نمی شوند به وقت تنهایی و دلتنگی. رهایم می کنند و می روند و اصلا حواسشان به دل غوغایی من نیست که بی کلمه می ماند و سکوت می کند. ته می کشد و تمام نمی شود. جان می کَنَد و دل نمی کَنَد. من کلمه های خودخواهی دارم. پشتشان به من است وقتی که تلخم، تنهایم، غمگینم. منتظر می مانند هوای خوبی بیاید، بهانه اش کنند برگردند.  حالا برگشته اند، با بوی چوب و سیگار، بعد از یک اجرای کوچکِ جمع و جور در یک کافه. و بارانی که می آمد و من با یک گلوی خاموش صدایی را که انگار نمی شناختمش سُر دادم در هوا و دیدم که می چرخد و می نشست روی میزها، می نشست روی دستها، می نشست روی لبها و دلم رنگ رنگ شد مثل چینهای دامنم و کلمه ها در راه برگشت بودند ...  

تو، او، هیچ

شعرها رفتنی اند تو رفتنی ای جهان رفتنی است من می مانم               و بلندترین جاده سنگفرش دنیا راه شیری را دور خواهم زد و کنار تاریکترین سیاره ستاره کم سویی می شوم کشف ناشدنی                 دور                       کوچک سوسو خواهم زد و دل سیاره روشن خواهد شد مدارها به دور ما خواهند چرخید و من  اولین شکوفه را در جهان تازه خواهم کاشت ...

زمستان نحس

اولش کسی بود که می گفت:  "فقط کسانی می توانند یک فاجعه را توضیح دهند که لمسش کرده باشند، البته اگر بتوانند توضیحش بدهند." (صحنه آغازین زمستان 66)  حاج کاظم آژانس شیشه ای هم همین حس را داشته به گمانم. همین حس من را که با هر صدای انفجار قلبم به تپش می افتاد و با عکس العمل عصبی بازیگرها زار می زدم و بقیه به شوخی می گرفتندش و می خندیدند. شده بودم مثل رزمنده هایی که هنوز دگرگون می شوند با اسم جنگ و متهم می شوند به جا ماندن در زمان، که ای بابا یک روزهایی بود، آمد و رفت و تمام شد. و نمی دانند و نمی فهمند که جنگ در دل ما هیچ وقت تمام نمی شود. جنگ که بیاید یک جور آرام بیرحمی جاری می شود در روزهایت، در خاطره هایت، در ترسها و اضطرابهایت و می خراشد و می بردت بی که بفهمی.  بعد یک روز، یک جا، ناغافل سر زخمت باز می شود، از درد مچاله می شوی و سایه آدمها را می بینی که رد می شوند از کنارت، به دماغشان چین می اندازند و زیر لب غر می زنند که تمام شد دیگر. چرا تمامش نمی کنید؟ نمی دانند، نمی فهمند ...   حالا همکارم از صبح دارد از این اتفاقات جدید می گوید، از ترور و انفجار و ... و از اینکه از ح

تغییر از ما آغاز می شود

کسی برایم نوشته فلانی  این  را ببین. من ادم سنجاق شدن به نوشته هایم نیستم. می نویسمشان و به خدا می سپارم. حسم حالا اما شبیه مادری است که بچه اش از مدرسه برگشته با رد تنبیه معلم روی صورتش. که بی رحم است و نمی داند پشت هر زایش چه شوقی پنهان است، چه حسی، چه دردی. بچه ام را بزک دوزک هم که بکند  اما من مادرم، می شناسمش. چشمهایش خیس بود. کز کرده نشسته بود آن گوشه. دلم لرزید. صفحه را بستم ... پینوشت :  تا آنجا که دیدم  این  و  این  هم بود با اندکی جرح و تعدیل. در  اینجا  هم. اینها را اتفاقی دیدم. نوشته دیگر، جایی دیگر را نمی دانم و نمی دانم تا وقتی که انسانیت برای ما افه روشنفکری است و حفظ اخلاق بسته به نظارت بیرونی و در خلوتهامان هیچ هم خودمان را ملزم به رعایت اصول اخلاقی نمی کنیم می توان انتظار روزهای بهتر داشت؟ -  قوی بودن هنر نیست