پست‌ها

نمایش پست‌ها از اکتبر, ۲۰۱۵

...

امروز بوی باران که خورد به مشامم تازه فهمیدم پاییز آمده، از بس لابه لای روزها گم شده ام. نگاه تقویم که کردم دیدم چند ماه گذشته. اما برای من انگار فقط چند روز بوده. چند روز بی وقفهء سهمگین هولناک. انگار خورشید یک روز از یک جایی طلوع کرده و رفته چرخیده، دوباره طلوع کرده و روز هی کش آمده و تمام نشده و غروب نرسیده. به اندازه هزار روز بی غروب خسته ام و از تک وتاافتاده. بعد یک جا باران می آید و می بینی پاییز آمده اما هیچ از تب تو کم نشده. یک روز باید بایستم وسط دنیا و داد بزنم که بس کند. داد بزنم سر آدمها که بس کنند. هی این الگوهای جامعه زئوسی-آپولویی را توی صورت من بالا نیاورند. ارزشهای زن/مرد موفق را قرقره نکنند. باور کنند کسانی هستند که ارزشهایشان، معیارهایشان چیزهای دیگری است، غیر از فلان مدرک تحصیلی و بهمان موقعیت اجتماعی و ... که بفهمند دوست داشتن حس غریبی است. گس است، گرم است و لذت دارد. کاش دستشان را از روی گلویم بردارند و بگذارند نفس بکشم، جسور باشم و زندگی را با الگوهای خودم بچینم. اما حسم مانند گلادیاتوری است که ایستاده وسط میدان مبارزه و دوروبرش پر است از آدمهایی که با شصتهایش