پست‌ها

نمایش پست‌ها از فوریه, ۲۰۱۳

از حواشی کلاس آنیما

یک روزی به آرتمیس ام گفتم بس است دیگر. چیزی برای اثبات نمانده، می خواهم باشم فقط، می خواهم زن باشم، می فهمی؟ نمی فهمید. داشت با اسبش دنبال شکار می دوید و من دلم تنها یک خانه امن می خواست، یک مرد، یک آغوش. اما آنچنان چمبره زده بود روی زندگی ام که خودم با دست خودم مردَم را سپرده بودم به جاده ها، خودم با دست خودم حسرت را کاشته بودم در زندگی ام. از دست داده بودم و از دست رفته بودم. نسیم واقعی در درونم مشت می کوبید، گریه می کرد و من دست در دست نقابم به ناکجا می رفتم. گفتم بس است دیگر و تغییر آغاز شد. جان کندم تا امنیتها را گذاشتم زمین، برگشتم خانه. جان کندم تا به همه بگویم می خواهم خودم را زندگی کنم، بی متر و معیاری که از من مردی ساخته که فقط تصویرش زن است. نمی خواهم ارزشم به تحصیلاتم باشد، به شغلم، به پرستیژ اجتماعی ام. نمی خواهم مستقل باشم، روی پای خودم باشم و این وسط زن بودنم فراموش شود، دامنم فراموش شود، زیباییهایم. نمی خواهم از صبح تا شب زندگی ام را هدر بدهم تا ثابت کنم می توانم. حالا در جایی ام که می توانم اما نمی خواهم. نمی خواهم مرد زندگی خودم باشم. می خواهم زن باشم، می خواهم مردم

از حواشی کلاس سایه ها

از اول اولش اگر بخواهم بگویم یک اس ام اس بود قبل کلاس، که به تماشا بگذاریم رازهایمان را. پیش خود گفتم کاش این بار بگوییم واقعا، با صدای بلند، کاش مثل روزهای قبل نوشتن نباشد فقط، که دوباره بماند در دل. کاش بگوییم و بگذاریم برود، دست از سر ما و زندگیمان بردارد، برود یک جای دور، گم شود، رد نیاندازد روی زندگی، گور شود. بعدش اما نوشتنی نیست دیگر از بس شکل یک معجزه بود. اینکه اصلا ندانی چه اتفاقی قرار است بیافتد، هیچ کس نداند. اینکه قرار باشد آن 25 نفر اسم اولین نفری که می آید توی ذهنشان را بگویند و جایی کسی انگار صدای ای کاش تو را شنیده باشد که اسمت هی از زبانهای مختلف گفته شود. بعدش؟ من وسط کلاس بودم و خودم را می دیدم از دید همه آن بچه ها. انگار کن یکی بردارد بیاید بیرون از خودش، از بیرون به خودش نگاه کند، بی حجاب، بی مرز، بی جانبداری، بی حب و بغض. دیدن خود همانطور که می نمایانی، همانطور که دیگران می بیننت. من انتقادها را می شنیدم و تحسینها را و دیدم اوه چه قدر جورهای مختلفم، چه قدر جنبه های متفاوت و من این همه وقت ندیدم اینها را، گیر کرده ام به یک جای زندگیم، ولش نمی کنم. شده معیار بودن

.

همه که نمی روند همه جایی را دارند که مال خودشان است من می روم من که آغوشت وطنم بود من همان پناهنده سیاسی ام    که پشت دیوارها زار می زنم و وطنم در اشغال دیگری است ...