پست‌ها

نمایش پست‌ها از ژوئیه, ۲۰۱۰

آرزو

بیا مرا ببر جایی میان آغوشت پنهان کن می خواهم گم شوم در بودن ات می خواهم فدایی ات شوم ...

ما زندگی را می نوازیم. حواسمان هست؟

آدمها را باید از روی صحنه رفتنشان شناخت. پایشان اگر نلرزید یعنی کسی آن پشت پرده راهیشان کرده به مهر.  دستانشان اگر نلرزید یعنی کسی هست توی سالن، لای آن تاریکی، کسی که باید باشد. اصلا می دانی صحنه جای آدمهای تنها نیست. جای جاهای خالی نیست. همین است که نباید آدمها را روی صحنه تنها رها کرد. همین است که وقتی آ... نازنینمان خواست برود روی صحنه برای اجرای تکنوازیش که از بد حادثه شروع برنامه هم بود و دستش لرزید و پایش، خودم را رساندم بین جمعیت تا وقتی پرده کنار می رود و سرش را می گیرد بالا آشنایی ببیند که برایش تکرار می کند:" تو محشری پسر" که دلش گرم شود و دستانش جادو کند و دیگر نلرزد. همین است که وقتی نوبت به تکنوازی آن دیگری می رسد، آنکه دل داده به او، کاخون را می زند زیر بغل که به هوای نواختنش حتی آن بالا هم تنها نگذارتش. که وقتی دخترکمان نتش یادش رفت همان اولهای قطعه و سکوت کرد، کسی باشد که آرام برایش بگوید:" بزن خانم من. بزن. رها نکن. بلند نشو. بزن." که بتواند خودش را جمع و جور کند و آنچنان بزند که سالن را بترکاند. که بعدش در آن اتاقک پشت صحنه هی غر ب

در ابتدا کلمه بود

آن سالها که بودی روزگار نوجوانی بود. دستها زیر چانه رویای شاهزاده ای را بافتن که روزی بالاخره می آمد و برایم می خواند: نام ات را به من بگو/دست ات را به من بده/حرفت را به من بگو/قلب ات را به من بده/من ریشه های تو را دریافته ام/با لبان ات برای همه لبها سخن گفته ام/و دستهایت با دستهای من آشناست...* عهد کرده بودم شاهزاده ام باید تو را بلد باشد. زین و یراقش مهم نبود، مقام و منصبش مهم نبود. تو را بلد باشد، همین کفایتم می کرد... حالا نیستی، شاهزاده هم نیست، نوجوانی من هم. اما کلمات که هست هنوز، امامزاده طاهر هست . غروب هست. من هستم. حالا نوجوان نه اما هستم. و رویا که هست مدام و امید که می دود میان زندگی؛ و تو که همیشه در کلماتت هستی... *شاملو

راز

من می رسم به تو خیابان کش می آید قدمهای من هم سلام را می کارم پشت پنجره اتاقت آرام منتظر می ماند پنجره را باز کنی بخندی سبز شود و جایی در قلب من آتش بگیرد خواب هم که باشی یا دور فرقی ندارد خیلی وقت است کلماتم را سپرده ام به باران و به درخت روزی به تو خواهند گفت راز دخترکی را که هر صبح دستانش پر از سلام می شد...

در فراسوی پیکرهایمان/به من وعده دیداری بده

عشق اصلا هم چیز راحتی نیست. جاگیر است و نفس گیر. ته ندارد اصلا. همین است که آدم یک موقهعایی خسته اش می شود خوب، از این عاشقی هایی که این همه بوی تن می دهد. از عشقیتهایی که اگر تن در میان نباشد تمام می شود. از فیلمهایی که آدمهایش تا می خواهند بگویند دوستت دارم می پرند در رختخواب. که راحت هم را رها می کنند، راحت خیانت می کنند، راحت فراموش می کنند، بعد به هم لبخند می زنند می روند سراغ نفر بعدی. نه اینکه اینها بد باشدها، نه. که گاهی لازم است حتی. اما حواسمان هست دارد یادمان می رود عاشقی. داریم هی هم را اندازه می زنیم با بودن، چه قدر بودن، چگونه بودن، هی رفتنهایمان را اندازه می زنیم، هی فاصله هایمان را متر می کنیم، هی مرز می گذاریم دور رابطه ،هی هم را تهدید می کنیم، هی تن را دخیل می کنیم برای ماندن. حواسمان هست داریم دیگر عاشق نمی شویم؟ داریم فقط فضاهای خالی اطرافمان را پر می کنیم. وگرنه خیلی وقت است یادمان رفته روزگاری را که می شد عاشق شد به یک نگاه، می شد عاشق ماند به یک نگاه. بعد نویسنده ها و کارگردانهایمان هم انگار باورشان شده نمی شود دیگر آنطور عاشق شد. همین است که وقتی

یک خط باریک

قبلش من بودم و تو . خط باریک نوری هم بود که راه خودش را از لابه لای پرده ضخیم اتاق باز کرده بود و گه گاهی ذراتی معلق در این خط باریک . یک کاناپه، یک میز و دو فنجان قهوه نیم خورده . قبلترش آغوش من بود سرشار از داشتنت و سینه ام پر از هوای بودنت و تو بودی غوطه ور در چشمانم درست مثل همان ذرات ... بعدش چشمانم را که باز می کنم، تو که از راه می رسی، باز من هستم و تو و همان خط باریک نور. یک میز و دوفنجان قهوه. اما این بار دو مبلِ روبروی هم و تو که آن طرف نشسته ای و چیزی نمی گویی. بعدترش باز هم من هستم، اما تو نیستی و شاید آن خط باریک نور هم نباشد...  پینوشت توضیحی:  بعضی نوشته ها عزیزترند انگار. کلماتش دوست می شوند و می مانند در روزگارت. این نوشته همچین حکمی دارد برایم بس که از ته دل نوشته شد. بنا بود در رقابتی باشد که بی سرانجام ماند. دلم خواست لااقل اینجا باشد حالا که هیچ خطی به اندازه فاصله نیست...

حکایت این روزها

بی هوا پرسیدم: "عروسی می آیی؟" نشسته بودم روی تخت به هندوانه خوردن. چشمم به پازل روی زمین بود و داشتم سعی می کردم یکی از تکه هاش را پیدا کنم. به رد انگشتانم نگاه کردم با آن لاک قرمز و فکر کردم چه قدر دوباره زن شده ام به یمن این پروژه مشترک. از پنجره کشید کنار. سیگارش را تو دستش جابه جا کرد. پرسید: "دوستش دارید؟" گفتم: "کی؟ عروس را؟ کسی که باید،‌دوستش داره." نگام کرد: "تو چی؟مادرت؟ دوستش دارید؟" گفتم: "خوب معلومه. اونقدر دوست داشتنیه که نگو."  گفت:‌"یک خواهش بکنم؟ دوستش داشته باشید. حتی اگه زمان گذشت و احساستون عوض شد باز وانمود کنید که دوستش دارید. وادارشون نکنید بین عشقشون و خانواده یکی را انتخاب کنند. این دردناکترین انتخابه. این همون کاریه که مادرم با من کرد. دردش هنوز از تنم بیرون نرفته...." هنوز وایساده بود کنار پنجره و با سیگارش بازی می کرد. دلم خواست بغلش کنم از بس این پسرک شیطون را هیچ وقت بی

جای خالی رویا

می شود پیدا شوی؟ اینجا کسی رویاهایش ته کشید از بس منتظر ماند و نبودی. اینجا روحی کز کرده گوشه ای، زانوهایش را بغل زده از بس کسی به فکرش نیست .روحم دلش گرفته که هرکس از راه رسید ندیدتش. هی بلند شده سر پنجه پا، هی چشمهایش را با یک دنیا آرزو بخشیده به چشمهایشان که ببین این منم.روزها و شبها تلاش کرده ام تا شده ام این. حواسش نبوده روح که دیدنی نیست. شنیدنی هم نیست حتی. هی گفته دوستت دارم و دوستت دارمهایش همین طور رفته گم شده در فضا. رفته چسبیده به ابرها اصلا،کسی هم نفهمیده این که می بارد دارد می گوید دوستت دارم. روحم دلش گرفته از بس هرکه از راه رسید طمع تن داشت. تن هم خسته است. از دست این وراثت لعنتی خسته است. از این کشیدن بار مدام زندگی خسته است. از جای خالی دستی که نوازشش کند به مهر نه به حرص، از تنهایی خسته است. رویاهایم می گفت که می آیی. پیدا شو جان دل. بیا. روحم در اشتیاق آغوشت می سوزد ...