پست‌ها

نمایش پست‌ها از مارس, ۲۰۱۰

ماجراهای من و ماشینم

آقای دزد این درست که شما دیشب زمانی که این بنده حقیر در مهمانی حضور داشتم قبول زحمت کرده و در ماشین اینجانب را باز نموده اید صد البته به هزار زحمت. این هم قبول که آمده بودید بالا شهر که تحفه دندان گیری نصیبتان شود و در اتومبیل اینجانب هیچ چیز نبود غیر از یک ضبط که تازه سی دی خور هم نیست یک جفت کفش یک جلد از جان شیفته و مقداری کاغذ و چند تایی قلم که خوب پرواضح است که هیچ کدام به کارتان نمی آید اما این درست است که آن کلمات رکیک را الصاق کنید روی فرمان؟ نمی گویید یک خانواده قرار است از این وسیله استفاده کند؟ با این حال ابتکار جالبی بود که اسباب خنده ما را فراهم کرد و عیش دیشب را کامل نمود. فقط خواهشمندم دفعه بعد از کلماتی استفاده کنید که بشود بعدها به عنوان خاطره در جمع ازش یاد کرد...                                                                                          با تشکر                                                                   صاحب چهارچرخ ب

سهم

دنیایمان جاده بود و باران جاده را که با خود بردی بارانش نصیب من شد حالا بگو در کدام مقصد بوسه هایم را ببارانم بر تنت در کدام مقصد ... ؟

برای دستهای خالی هفت سین امسال

از امسال تا هرچند سال که خدا می داند سال صبر و استقامت است تا که برگردی ... سال جدیدتان پرامیدتر، عاشقانه تر، مهربانانه تر ...

خداحافظ سال عجیب

گفته بودم که بعضی زمانها این جوری است. آن قدر عمیق که غرقت می کند که حل می شوی در آن. که می بردت با خود تا اوج آسمان وقتی غرق شعفی. آن قدر که فکر می کنی تا به حال اصلا شادی نکرده ای. که اصلا آن حس های قبل اسمش شادی نبود. و گاهی می کشاندت به عمیق ترین چاه دنیا. آن قدر تاریک آن قدر تنگ آن قدر بی انتها که فکر می کنی هیچ گاه از دست غمش رها نمی شوی. بعضی زمانها اصلا مال عاشقی است. مال آن عاشقیهای بی حد و حصر که ببرتت تا اوج آسمان و یا بکشانتت به ته چاه دنیا. حالا این سال 88 با وی هایش  که همین جور قل می خورد در دستانمان، با امید چشمانمان، با پیروزی در قلبهایمان دقیقا از همان زمانهاست. تو می گویی تلخ، تو می گویی سخت، من می گویم سال عاشقی، سال دوستت دارمهای بی دریغ بی منت بی توقع. سال چشمان مهربان، دستان مهربان، قلبهای مهربان و فکرش را بکن چه قدر باید خوشبخت باشی که در چنین سالی عاشق شوی، حالا تو هی بگو تلخ، تو هی بگو سخت...

دل خوش سیری چند؟

من که دارم زندگیم را می کنم. نشسته ام در پیله ام و کار به کار کسی ندارم . من که دلم به همین چهار خط نوشته و آن چهار خط نت خوش است. من که دوستت دارم هایم را همین جوری یواشی توی دلم می گویم مبادا کسی از من دلگیر شود. من که یاد گرفته ام   آرام و ساکت جاری باشم در حاشیه از بس وسط زندگی کسی نیستم. که وسط زندگی کسی بودن دل لرزیدن می خواهد و من آدم دل لرزاندن نیستم. تاوانش را هم دارم می دهم و تو چه می فهمی که تنهایی چه به روز آدم می آورد. حالا وسط این رنج مدام آمده ای که بگویی من با این کارها می خواهم وانمود کنم که خیلی خوبم. نه عزیز دل،من نه خوبم، نه دلم می خواهد که باشم، نه دوست دارم که وانمودش کنم. این به قول تو خوب بودن که مرا اینطور نگه داشته در انزوا به چه دردم می خورد؟ اصلا می دانی من هیچ چیز نیستم اشکهایم خیلی وقت است همه چیز را شسته و برده. دیگر چیزی برایم باقی نمانده. شما هم اگر نمی خواهید یار خاطر باشید حرفی نیست بار عاطر نباشید لااقل ...

چهارشنبه سوری

ما که آتشمان را برافروختیم به یاد سیاوش. از آتش پریدیم آن هم هفت بار و شعر سرخ و زردمان را هم خواندیم. فالگوش هم ایستادیم که جوابش یک آره درست و درمان بود. آجیلمان را هم خوردیم.آیینه هامان را هم گرفتیم. عکسمان را هم انداختیم. حالا تو بیا هی در این رسانه داد بزن که "چهارشنبه سوری وجاهت تاریخی ندارد." که بیا صاف در چشمان ما نگاه کن از پشت لنز دوربین و بگو:" اصلا وقتی ما بچه بودیم همچین چیزی نبود. این رسم کاملا جدید است." و من نمی دانم اشکال از چشمان شماست یا از لنز دوربین که  برای یک لحظه فکر می کنم نکند من دچار توهم شده ام و مادربزرگ مادرم آن همه خاطره نداشت از این شب.کاش کسی آنجا پیدا می شد زمان باد به غبغب انداختنت که" آنچه ریشه در تاریخ ما دارد نوروز است و آن هم با همت مسئولین ثبت جهانی شد." به تو یادآوری می کرد که همین نوروز هم سی سال است بر طبل وجاهت تاریخی اش می زنید. که اگر به همت مسئولینتان بود نوروزمان را هم برده بودند همانطور که خلیجمان را و مولانایمان را و ابن سینایمان را.که یادتان رفته این مردم هستند که تاریخ را می سازند نه تاریخ مردم را. ما تار

اسفند با طعم بهار

  ایستاده ام رو به بهار آغوشم باز در انتظار شکوفه باران حضورت...

چگونه با چند روش ساده آخر هفته خود را به گند بکشیم

  -اگر حالتان خوب نیست   کنتس   نبینید. گول آن لباسها و قلعه ها و مجالس رقص و اینها را هم نخورید. شما ابدا با یک عشق شیرین کلاسیک طرف نیستید، آنجا فقط یک عشق دردناکِ وحشیانه قرون وسطایی انتظارتان را می کشد که البته برای زمانی که حالتان خوب است شدیدا دیدنش توصیه می شود. -اگر حالتان خوب نیست برای قدم زدن بیرون نروید چرا که ممکن است دقیقا جایی بروید که پشت قفس طوطیهایش بالای آن پله ها کنار آن مجسمه شق و رق نشسته روی نیمکت پیرزنی باشد که دستش را حلقه کرده باشد دور گردن مرد جایی در دور را بهش نشان دهد در گوشش چیزی بگوید بلند بلند بخندد و سر بر شانه اش بگذارد. و دلت را بترکاند از درد آنقدر که بنشینی های های به گریه کردن و مردم که رد می شوند و با تعجب نگاهت می کنند نفهمند که تو دیوانه تری یا آن پیرزن. -اگر حالتان خوب نیست اجرا نگذارید. اجرا گذاشتید  زمستان  را اجرا نکنید. زمستان را اجرا کردید حواستان باشد که حتما حتما در جمع یک سری بیننده بی حس و حال باشید. که اگر این طور نباشد و دم به دمتان بدهند و همه با هم همراهیتان کنند وای به حالتان ...

انتظار

  مرد من که سالهاست نشسته ته فنجان و خیال بیرون آمدن هم ندارد نمی داند آنکه روزی لبریز از عاشقانه بود دارد می میرد بی که شنیده باشد دوستت دارم...

تبصره

  از من به شما نصیحت . حواستان باشد هروقت خواستید از این   مانیفستها   برای زندگیتان صادر کنید لااقل تا دو هفته بعدش کنسرتی نباشد آن هم از نوع فرمان فتحعلیانش و بعد از مدتها. یا اگر بود قبلش مطئن شوید کسی هست که همراهیتان کند و تحت هیچ شرایطی جا نخواهد زد. نه اینکه به در و دیوار بزنید بلیط گیر بیاورید بعد همه دوستان محترم شروع به نق و نوق کنند که گران است و شب عید است و فلان و بهمان. که اگر اینطور شد آن مانیفستتان دیگر به درد لای جرز دیوار هم نمی خورد. از ما گفتن... بعد می گویند آدم چرا افسرده می شود. والله ...

دوباره زندگی

  افسردگی. اسمش همین است دیگر. همه چیز زندگی برایت علی السویه می شود. مقدارِ "که چی ها"ی زندگیت به شکل تصاعدی می رود بالا. از هیچ چیز زندگی لذت نمی بری. می مانی در یک حال سکون انگار که دکمه   pause ات را زده باشند. اینطوری است که گند می زنی در زندگیت و بعد شانه بالا می اندازی که چی حالا گند هم بخورد چه می شود مگر. به همین راحتی من هم 16 ماه زندگیم را هدر دادم. شروعش کی بود را نمی دانم. جایی حوالی تابستان سال گذشته به گمانم. حواسم هم نبود که چطور اتفاق افتاد. مثلا نمی دانم یک روز صبح از خواب بیدار شده ام و با خودم گفته ام به نظرت بهتر نیست یک مدتی افسرده باشیم یا این خمودگی ارام آرام راه باز کرده در زندگیم. دلیلش را هم نمی دانم اصلا هرچه فکر می کنم تابستان سال گذشته با تابستان قبلش یا بعدش تفاوت فاحشی نداشت که مرا به این حال بیاندازد. هرچه که بود مرا از عرش به فرش آورد. می دانی مثل ماندن میان انبوهی از تاریکی است تا به نور نرسی نمی دانی در چه جهنمی سر می کردی. حالا اینها را می فهمم که ایستاده ام این ور مرز. حالا که دوباره می شود با مادر درددل کرد. که بگذاری برایت بگوید چه همه

گنجشکی که لانه کرده در گلوی من

  تو که می‌خوانی بدان که هنوز دوستت دارم و به خاطر توست که هنوز می‌نویسم روزی که جهان خواست بایستد بگو به گونه‌ای از چرخش بماند که من در نزدیک‌ترین فاصله ازتو مرده باشم...   فخری برزنده

عشق پیدا شد و آتش به همه عالم زد

  ایدلوئوژیهایتان را بریزید دور. اینجا زمین است که اهمیت دارد و خاک و درخت. اینجا از آسمان خبری نیست. از آرمان بزرگ زندگی. از آن مبارزه دائم بین معشوق حقیقی و معشوق خاکی؛ عشق ازلی و عشق زمینی؛ از مبارزه همواره بین خدا و شیطان. اینجا از شعارهایی که عمری ذهن ما را با آن پر کرده اید خبری نیست که بدا به حال شما اگر به خاک دل ببندید و از افلاک بمانید. از احساس گناهی که گذاشته اید روی شانه هامان و جهنمی که برایمان ساخته اید برای رسیدن به بهشتی که نمی دانیم کجاست. بروید ببینید جهان آرمانی ای که آدمهایش بلد نیستند به هم دل ببندند همان است که نباید دل بهش سپرد که بازتان می دارد از افلاک نه آنچه شما عمری در گوشمان خوانده اید. اینجا محبوبش هم هو است هم او. اینجا از مبارزه خبری نیست. اینجا زمین است... رونوشت به ابراهیم حاتمی کیا:  فکر کنم باید یک دست مریزاد به شما گفت از طرف همه بچه های دهه شصت از بس "به رنگ ارغوان" تان حرف دلمان بود. نفست حق هنرمند...

تصمیم بزرگ

  تنها بوده ای تا به حال؟ من بوده ام برای سالیان زیاد، طولانی، متمادی. خسته چی؟ بریده و از نفس افتاده. من بوده ام. به ظاهرم نگاه نکن به لبخندهایم به آرامشم. گول زنک است. من نه مادر ترزام نه فلورانس نایتینگل. نه فداکارترینم نه مهربانترین. نه بخشنده ام و نه بزرگ. آنچه مرا عضو ثابت این جمعیتها کرده بود نه حس کمک به همنوع بود نه بشردوستی که میل به دوست داشته شدن بود، چیزی که همیشه از من دریغ کرده بودند. اما حالا تصمیمم جدی است. دیگر هیچ وقت هیچ وقت با هیچ گروه خیریه و  N.G.Oای همکاری نخواهم کرد. نه به این خاطر که بچه ها را دوست ندارم یا سالمندان را و نه به این خاطر که ریشه بشردوستی در من خشکیده، بلکه چون من نه مادر ترزام نه فلورانس نایتینگل. من فقط یک زنم و دوست دارم بی دریغ دوست داشته شوم نه به واسطه ازخودگذشتگیهایم. این را پیوست کن به آن استعفانامه رسمی تا شاید مجبور نباشی هی بپرسی آخه چرا؟...