دوباره زندگی

 افسردگی. اسمش همین است دیگر. همه چیز زندگی برایت علی السویه می شود. مقدارِ "که چی ها"ی زندگیت به شکل تصاعدی می رود بالا. از هیچ چیز زندگی لذت نمی بری. می مانی در یک حال سکون انگار که دکمه  pauseات را زده باشند. اینطوری است که گند می زنی در زندگیت و بعد شانه بالا می اندازی که چی حالا گند هم بخورد چه می شود مگر. به همین راحتی من هم 16 ماه زندگیم را هدر دادم.

شروعش کی بود را نمی دانم. جایی حوالی تابستان سال گذشته به گمانم. حواسم هم نبود که چطور اتفاق افتاد. مثلا نمی دانم یک روز صبح از خواب بیدار شده ام و با خودم گفته ام به نظرت بهتر نیست یک مدتی افسرده باشیم یا این خمودگی ارام آرام راه باز کرده در زندگیم. دلیلش را هم نمی دانم اصلا هرچه فکر می کنم تابستان سال گذشته با تابستان قبلش یا بعدش تفاوت فاحشی نداشت که مرا به این حال بیاندازد. هرچه که بود مرا از عرش به فرش آورد. می دانی مثل ماندن میان انبوهی از تاریکی است تا به نور نرسی نمی دانی در چه جهنمی سر می کردی. حالا اینها را می فهمم که ایستاده ام این ور مرز. حالا که دوباره می شود با مادر درددل کرد. که بگذاری برایت بگوید چه همه دلش برای جوجه اش تنگ شده بود که رسیده و نرسیده دنبالش راه بیافتد و تمام چرندیات روزش را برایش تعریف کند که چه همه دلگیر بود از این همه سکوت، از آن همه نگاه بی تفاوت، از شانه بالا انداختنهای بی قید، از این مدل زندگی نباتی و هی با خودش فکر می کرده اگر همین طور بماند اگر دیگر هیچ وقت آنطور از ته دل نخندد و من بخندم و او زیر لب بگوید دلم برای همین چشمهای خندونت تنگ شده بود...

شروعش را که نمی دانم کی بود اما پایانش را خوب می دانم. الان دو هفته است که ایستاده ام در نور و به خاطر تمام رنگها بوها طعمها به خاطر تمام روزهایی که می شد بشوند خاطره و از دست رفت هیچ وقتِ هیچ وقتِ دیگر اجازه نخواهم داد تاریکی زندگیم را ببلعد...

نظرات

پست‌های معروف از این وبلاگ

بزن بزن دف دل را / خراب و خانه گل را / که من اسیر شبم شب

شعرخوانی ها- دو