پست‌ها

نمایش پست‌ها از آوریل, ۲۰۱۴

تولدانه

ساعت هفت بعد از ظهر ایستاده بودم جلوی آینه. گفتم خداحافظ سی و یک سالگی. گوشی ام زنگ خورد، کسی در گوشم گفت تولدت مبارک و من سی و دو ساله شدم. زنانگی سی و یک ساله من دامنش را جمع کرد. ترسهایم در دامنش بود، خط قرمزها، تابوها ... همه آن چیزهایی که عمری بسته بودم به دست و پایم و نمی رفتم، می ماندم. او بزرگترین ترسهای من را با خود برد و جسارت را گذاشت که بماند و راه رفته را تا یادم بماند از چه روزهایی گذشته ام. سی و یک سالگی عزیز من جادو داشت با خودش، مرا راهی کرد و من هر قدم که برداشتم نگاه کردم که این منم واقعا؟ و او انتهای مسیر را نشانم می داد که آن تویی، آن توی واقعی. خیلی راه مانده تا رسیدن اما دلم به رفتن خوش است حالا، او هم. دارد می رود و من زنی سی و دو ساله ام پر از زندگیهایی که انتظارم را می کشند ...  نشانه اش اردیبهشت مبارک من است، ولیعصر، باران، کیک و شمع و هدیه و من که غافلگیر و آدمهایی که مهرشان مرا دربرمی گیرد و آغوشهایشان هم. نشانه اش شمعدانی هایم که گل داده اند و دستهایم که زایش را بلدند حالا. نشانه اش تو، نشانه اش عشق، نشانه اش همین زندگی ...

.

انسان روی قبر به دنیا می یاد. نور فقط یک لحظه می درخشه و بعدش دوباره تاریکیه ... در انتظار گودو. همایون غنی زاده. سالن اصلی تاترشهر

.

برف می آمد. تا صبح ثانیه شمردم که هوا روشن شود بروم بیرون. میان جنگل بودیم، میان شالیزارها و مزارع چای. غافلگیر شده بودیم. با لباسهای بهاری ایستاده بودم بین یک عالمه برف و مه، روسری ترکمن ام سرم بود، یک تکه از بهار پر گل که برف می نشست رویش و من می لرزیدم. یک سگ قهواه ای از الوارهایی پرید که قرار بود حریم خانه باشند. آمد کنارم ایستاد. خودش را چسباند به پاهایم، گرمای بدنش دوید تا زیر پوستم. برادر بزرگتر تعریف می کرد شبهایی که در سربازی سر پست بودند و هوا سرد بود سگها را بغل می کردند و گرم می شدند. سگ را بغل کردم. داغ داغ بود. یادم رفت پیش برادر کوچکتر که حالا سرباز است در یک جای خیلی دور، کنار یک مرز آبی در خلیج فارس. فکر کردم آنجا آنقدر گرم است که نیازی ندارد سگی را بغل کند و دلم برایش تنگ شد. مادرم صدایم کرد که بروم داخل. کفشهایم خیس شده بود و روسری ام هم. کنارم یک سگ قهوه ای ایستاده بود و من داشتم به همه سربازهای سرزمینم فکر می کردم. به آن چند تایی که دیگر در کنار مرز نبودند، در یک جای دور گم شده بودند و یکی شان در گور. 11 فروردین بود. برف می آمد. برادرم در یک جای خیلی دور زیر آفتاب