پست‌ها

نمایش پست‌ها از مارس, ۲۰۱۴

امسال سال دیگری است، سال بهتری ...

داشت سازدهنی می زد، قطعه زیبایی بود، ایستاده بودیم بر بلندترین نقطه شهر. داشتم فکر می کردم یعنی از این همه خانه در این شهر 50 مترش حق ما نیست؟ چشمم به آن حجم انباشته به هم فشرده، اشکم سریده بود و می ترسیدم سربرگردانم چشمانم را ببیند. سازش را رها کرد. سکوت شد. بی هوا پرسید الان دقیقا دلت چه می خواهد. دلم یک خانه میخواست برای خودم، برای خودمان ... و این دومین باری بود که در این چند روز اتفاق می افتاد. اولین بار وقتی بود که داشتم سفره هفت سین را می چیدم. دیدم دلم می خواهد این سفره را جای دیگری بچینم، جایی که من خانمش باشم ... اینجور زن بودن را بار اول است دارم تجربه می کنم. قبلترها روابط کوچکی داشتم که قرار نبود زندگی ام را تغییر دهند، هوایی ام نمی کردند، برایشان به آب و آتش نمی زدم، کوچکترین مسئله را تاب نمی آوردم، آدمهایی بودند نه برای اینکه ماندگار شوند فقط برای اینکه حال و هوایم را عوض کنند، آدمهای کوچکی که زود از زندگی ام پاک می شدند به اولین پرخاش، اولین دعوا، اولین دلگیری. آدم بی رحمی بودم. آدم کینه توزی که چون کسی روزی جایی فرصت نداده بود اشتباهم را جبران کنم آدمها را می تاراند ب

از آرامش این روزها

یادم هست داشتیم فیلم می دیدیم، دراز کشیده کنارهم، سرم روی سینه اش، دستش حلقه شده دورم، ساعت حدود چهار صبح، قبلش دو تایی تولد گرفته بودیم، شمع فوت کردیم، کیک بریدیم، عکس گرفتیم، قبلترش با یک کیک و چهار شمع روشن وسط یک خیابان تاریک گفتم تولدت مبارک، گفت تو دیوانه ای و من خندیدم، قبلتر از آن من جایی بودم، ساعت نه شب بود ومن قصد داشتم برگردم خانه، برنگشتم ولی، یک ساعت بعدش با یک کیک و چهار شمع روشن ایستاده بودم توی تاریکی یک خیابان و کسی چشمانش برق می زد ... ساعت حدود چهار صبح بود و ما داشتیم فیلم می دیدیم، بقیه اش را یادم نیست، بعدش ... چرخیدم وازآغوشش جدا شدم، چشمانم را که باز کردم ساعت هفت صبح بود، نور افتاده بود روی تن هامان، بوی بهار می آمد، صدای پای آدمهایی بیرون پنجره، کسی از پشت بغلم کرد، لبخند آمد روی لبهایم و دوباره خوابم برد ...