از آرامش این روزها



یادم هست داشتیم فیلم می دیدیم، دراز کشیده کنارهم، سرم روی سینه اش، دستش حلقه شده دورم، ساعت حدود چهار صبح، قبلش دو تایی تولد گرفته بودیم، شمع فوت کردیم، کیک بریدیم، عکس گرفتیم، قبلترش با یک کیک و چهار شمع روشن وسط یک خیابان تاریک گفتم تولدت مبارک، گفت تو دیوانه ای و من خندیدم، قبلتر از آن من جایی بودم، ساعت نه شب بود ومن قصد داشتم برگردم خانه، برنگشتم ولی، یک ساعت بعدش با یک کیک و چهار شمع روشن ایستاده بودم توی تاریکی یک خیابان و کسی چشمانش برق می زد ...

ساعت حدود چهار صبح بود و ما داشتیم فیلم می دیدیم، بقیه اش را یادم نیست، بعدش ... چرخیدم وازآغوشش جدا شدم، چشمانم را که باز کردم ساعت هفت صبح بود، نور افتاده بود روی تن هامان، بوی بهار می آمد، صدای پای آدمهایی بیرون پنجره، کسی از پشت بغلم کرد، لبخند آمد روی لبهایم و دوباره خوابم برد ...

نظرات

پست‌های معروف از این وبلاگ

بزن بزن دف دل را / خراب و خانه گل را / که من اسیر شبم شب

شعرخوانی ها- دو