پست‌ها

نمایش پست‌ها از سپتامبر, ۲۰۱۰

شاخ نبات

"... شاخ نبات نخست تقاضای نافرجام دوست و همکارم بود که ناگهان برای بازنویسی متنی از منظومه "موش و گربه عبید زاکانی" بدستم رسید. همزمان با اوضاعی مالامال از یاس و ناامیدی و نیز به موازات ادامه پژوهشهای چند ساله ام تحت عنوان "دایرة المعارف قافیه". پس در حوزه معنا قائم به آن فضای یاس آور شد و در حوزه زبان از حال و هوای آن دوره پژوهش حول وزن و قافیه تبعیت کرد. بنابراین شاخ نبات برخلاف دیگر آثارم ، پیش از آنکه نتیجه احساسات آنی شاعرانه باشد یک شوخی متکی به مهندسی کلمه و عبارت است ... " ( از یادداشت مهدی شمسایی در بروشور نمایش) شاخ نبات حتی اگر از دید کارگردانش یک شوخی هم باشد شوخی شاهکاری است. تلفیقی بی نظیر از موسیقی ایرانی، ادبیات ایرانی و نمایش ایرانی. به گمانم عبید هم اگر در این روزگار بود همینطور داستانش را به روز می کرد ، به همین ظرافت و با همین دقت مهدی شمسایی. شاخ نبات اتفاق نادری است در تاتر این روزها. چند نمایش را سراغ دار

شهید فرهنگی که منم

مرگ من ... گفتم کاش همین روزها باشد. همین روزهایی که تمام زورم را زده ام تا حسرتی درش نباشد. که سیاه نمی کند روزهایم را هیچ ده پیکی، به جهنم که هی می گوید بن بست مطلق. که می توانم سرخوشانه بخندم که غلط کرده خودم راهش را باز می کنم. این روزها که شجاعم، جسورم و امید گیاهی است پیچیده به زندگیم. همین روزهایی که نسیمش را دوست دارم، این دختر افسانه ای نقاب دار* را که می شود توی گوش آینه اش زمزمه کرد خوشگل شدی و بخندد از ته دل. این روزها که خنده از ته دل یادش نرفته، عاشقی کردن با خود یادش نرفته، این روزهایی که می تواند دست خودش را بگیرد با هم راهی شوند بروند قدم بزنند،درددل کنند،دوست بدارند، زندگی کنند. همین روزهایی که گرم زندگی است، گفتم کاش در چنین روزهایی باشد. ایستاده بودم کنار خیابان و به ماشینها نگاه می کردم و گرم زندگی بودم و فکر می کردم کاش یک همچین روزی باشد زمانش، که من زیبا باشم و روز درخشان باشد و ... اما یا موتورش موتور نبود یا هنوز وقتش نرسیده بود

سلام

جایی برای حرف تازه نیست از بس انتهای خطم تو بیا    بگو         سلام من نقطه       سر خط                  آغاز و کلمات من در هوای تو               پرّان               رقصان و سینه ام مالامال            از تو            از عشق            از شعر . . . تو بیا بگو سلام ...

اندر فضیلت آغوش

باید بگردم کسی را پیدا کنم که سکوت را بلد باشد، آغوش را بلد باشد، من وحشی رام نشدنی را بلد باشد. که دیگر یک جمعه شبی نرسد از راه که تا صبح بپیچم به خودم، هی هق هق کنم زیر پتو، هی خوابم نبرد، هی دلم الکی شور بزند. که اگر زد و خوابم نبرد و پیچاندم به خود بدانم کسی در همین حوالی بلد هست آغوشم بگیرد، گیرم که از راه دور، گیرم که سه نصفه شب اصلا. آدم گاهی آغوش لازم می شود، امنیت واجب. این را کسی دارد می گوید که در اولین روز تدریسش با تمام دلشوره هایش رفت سر کلاس، با تمام رها شدگیش در شب قبلش که هی پیچیده بود به خود و صبح شور شور بود، تلخ تلخ و کسی نبود که بلدش باشد ...   

آخر من

آخرش قرار بود تو باشی اما حالا تنها سکوت مانده است و اندوه ناتمام بوسه یک مرد                            یک زن و شعری که آخر ندارد ...

متن من و ظن تو

صاحب کلمه نباشی می دانی یعنی چه آقای دریدا ؟ که اگر می دانستی اینقدر راحت نظریه پردازی نمی کردی که مولف بعد از به وجود آمدن متن از بین می رود و معنا توسط خواننده خلق می شود. نمی دانم اصلا تا به حال چیزی نوشته ای، از رنج درونت، از قصه ای که تمام نمی شود، که نمی خواهی تمام شود؟ از دوستت دارمهایت چیزی نوشته ای جناب دریدا؟ شک دارم. که اگر نوشته بودی راضی نمی شدی به تعداد خواننده هایت معنا پیدا شود برایش. که کلماتت برقصند و میان این شور مدام هرکسی از ظن خود یارت شود. که کسی بیاید تو را از متنت جدا کند و در این بین یادش برود دخترک صاحب متن هیچ هم از عاشقیت نمی ترسد، از دوستت دارم گفتن نمی ترسد، از " عقل و دین باخته دیوانه رویی بودیم "* گفتن نمی ترسد و خواننده محترم یادش برود و بیاید تو را از متنت جدا کند و متهم کندت به گریز، به ترس. که هی نسخه بپیچند و قصه ببافند و دل بسوزانند و ندانند و نفهمند عشق ورزی رسم مدام دخترک است، که نه پشیمان است، نه بریده، نه خج