شهید فرهنگی که منم

مرگ من ... گفتم کاش همین روزها باشد. همین روزهایی که تمام زورم را زده ام تا حسرتی درش نباشد. که سیاه نمی کند روزهایم را هیچ ده پیکی، به جهنم که هی می گوید بن بست مطلق. که می توانم سرخوشانه بخندم که غلط کرده خودم راهش را باز می کنم. این روزها که شجاعم، جسورم و امید گیاهی است پیچیده به زندگیم. همین روزهایی که نسیمش را دوست دارم، این دختر افسانه ای نقاب دار* را که می شود توی گوش آینه اش زمزمه کرد خوشگل شدی و بخندد از ته دل. این روزها که خنده از ته دل یادش نرفته، عاشقی کردن با خود یادش نرفته، این روزهایی که می تواند دست خودش را بگیرد با هم راهی شوند بروند قدم بزنند،درددل کنند،دوست بدارند، زندگی کنند. همین روزهایی که گرم زندگی است، گفتم کاش در چنین روزهایی باشد.
ایستاده بودم کنار خیابان و به ماشینها نگاه می کردم و گرم زندگی بودم و فکر می کردم کاش یک همچین روزی باشد زمانش، که من زیبا باشم و روز درخشان باشد و ...
اما یا موتورش موتور نبود یا هنوز وقتش نرسیده بود یا باز تصویر ذهنی من نصفه نیمه عمل کرده بود. هرچه که بود من الان فقط نمی توانم تکان بخورم که اگر چیزی شده بود الان باید به من لقب شهید فرهنگی می دادند که برای رسیدن به نمایش با یک تصویر ذهنی نیم بند و یک حواس نه چندان جمع پریدم وسط خیابان ...
*راستی به تان گفته بودم من با نقاب به دنیا آمده ام؟ افسانه شان/ مان را شنیده اید؟
پینوشت نمایشی : بگذارید حالم بهتر شود درباره شاخ نبات خیلی حرف دارم که بزنم ...

نظرات

پست‌های معروف از این وبلاگ

بزن بزن دف دل را / خراب و خانه گل را / که من اسیر شبم شب

شعرخوانی ها- دو