پست‌ها

نمایش پست‌ها از اوت, ۲۰۱۰

سکوت

کلمه ندارم. بیایم چه بنویسم آخر؟ که نسیم خسته است. تلخ است. تنهایی عین بختک افتاده روی روزهایش. اینها که دیگر گفتن و نوشتن ندارد.های و هوی ندارد. کلمه ندارد. کلماتم ته کشیده اند ...

از کتابهایی که می خوانم - 1

... و واقعا چشمهایش را بست. چشمها را بست و سرش را چرخاند و یک دست را بلند کرد تا چیزی را پس بزند که نمی شد پس زد. شیگور به صورتش شلیک کرد. هرآنچه ولز قبلا فهمیده بود یا فکر کرده بود یا دوست داشته بود به دیوار پشت سرش پاشید و آرام به پایین لیز خورد. چهره ی مادرش. اولین دوستش. زنانی که می شناخت. چهره ی مردانی که پیش از او مرده بودند. بدن بی جان کودکی در کنار مسیلی در کشوری دیگر. او با نیمی از سر خود روی تخت افتاد با دستانی باز از هم در حالی که بخشی از دست راستش هم نبود. شیگور ایستاد و پوکه های خالی را از روی زمین برداشت و به شان فوت کرد و در جیبش انداخت و ساعتش را نگاه کرد. از روز تازه یک دقیقه گذشته بود ...    - جایی برای پیرمردها نیست . کارمک مک کارتی . ترجمه امیر احمدی آریان

در سرم غوغایی است

هم منم هم تو هم آغوشیدنهای هرگز نیامده هم بوسه های جامانده هم آرزوهای رفته هم همه رویاها هم همه حسرتها هم همه ات     همه عطرت                    یادت                           نفست     همه صدایت و همه جاده های دنیا که بین ماست هم همه من هم همه تو همهمه همهمه همهمه ...

... و دیگر هیچ

کلمه ها گاهی رسن اند. نجاتت می دهند از میان چاه زندگی. می برندت تا اوج رویا. کلمه ها گاهی بندند اما. دست و پایت را می بندند و رهایت می کنند حیران میان تمام حسهای نگفته، لحظه های مگو. حالا مانده ام میان خودم دست و پا بسته. بی کلمه، بی آغوش، بی روزنی از امید حتی. پر از رازهای نگفته، دوستت دارمهای معلق، رویاهای آواره. تلخ و خسته. رفته و نرفته، در راه مانده و نمانده ،... جا مانده. بی قدم، بی سایه، بی نفس،بی هوا... و هوای تو که نمی رود، نمی ماند، نمی بیند ...

این شهر پر از دیوار است

روی دیوارهایش نوشته :"نزدیک نشوید. خطر تیراندازی" اما قضیه هیچوقت برای ما اینقدرها هم مهم نبوده از بس به وجودش عادت کرده ایم. خودم را می گویم. عادت کرده ام از بس خیلی سال است که هی آنجاست و من هی از کنارش رد می شوم و هی آدرس می دهم که روبروی زندان، بلوار زندان، بعد از زندان اولین تقاطع، که من میدانم مثلا دیوارش که تمام شد اولین بریدگی را باید بپیچم به سمت خانه. که برای همه ما که آنجاییم بیشتر یک نشانه شهری است تا زندان مخوف و وحشتناک رجایی شهر. بهتر است بگویم که بود. اما به تدریج که این تبعیدها شروع شد هربار که از کنارش رد می شوم و با خودم فکر می کنم مثلا سحر خیز پشت این دیوارهای بلند است یک جوری ام می شود. یک جوری ام می شود وقتی می بینم دارم از کنارشان رد می شوم و تنها به این فکر می کنم  دیوار که تمام شد حواسم باشد مبادا بریدگی را رد کنم. حالم بد می شود وقتی می بینم آدم خوبهای این مملکت را می گذارند کنار جنایتکارانی که خط آخرشان آنجاست. حالم بد می شود وقتی پای داستان زنی می نشینم که هم سلولی اش زنی بوده که از گوشت شوهرش قورمه سبزی پخته و خانواده مرد را مهمان ک