... و دیگر هیچ
کلمه
ها گاهی رسن اند. نجاتت می دهند از میان چاه زندگی. می برندت تا اوج رویا.
کلمه ها گاهی بندند اما. دست و پایت را می بندند و رهایت می کنند حیران
میان تمام حسهای نگفته، لحظه های مگو.
حالا
مانده ام میان خودم دست و پا بسته. بی کلمه، بی آغوش، بی روزنی از امید
حتی. پر از رازهای نگفته، دوستت دارمهای معلق، رویاهای آواره. تلخ و خسته.
رفته و نرفته، در راه مانده و نمانده ،... جا مانده. بی قدم، بی سایه، بی
نفس،بی هوا... و هوای تو که نمی رود، نمی ماند، نمی بیند ...
نظرات
ارسال یک نظر