پست‌ها

نمایش پست‌ها از ژانویه, ۲۰۱۲

به بهانه یک عکس

ترم دوم معماری بودیم و کلاس تاریخ هنر. رسیده بودیم به دوره رنسانس. ویدئو پروجکشن نبود آن موقع. اسلاید را می انداختیم روی دیوار. استاد یکی را نشانده بود پشت دستگاه، توضیحاتش که تمام می شد اسلاید بعدی را نشان می داد ...  رسید به میکل آنژ. میدان کاپیتول و مجسمه موسی و نقاشی رستاخیز. بعد شاهکار میکل آنژ؛ داوود؛ تمام قد ایستاد روی دیوار. استادمان انگار که در فضاست، غرق شده بود و در یک حالت خلسه کلاس را پیش می برد. ما حظ می بردیم؟ حاشا و کلا. ما هول شده بودیم، خجالت کشیده بودیم، کلاس که تاریک بود، اما قرمز هم شده بودیم لابد، هول و تکان را در هوای کلاس حس می کردی. مسئول اسلاید دکمه ای را زد و عکس بعدی. استاد انگار یک هو سقوط کرد بر زمین، نشئه از سرش پرید، تشر زد که : "چرا رد کردی؟ حرفم تمام نشده بود که." دوباره داوود برگشت روی دیوار. آن روز کلاس به هر جان کندنی بود تمام شد ... چند سال بعدش ترم آخر بودیم و مبانی نظری معماری و همان استاد نازنین. دوباره اسلایدها و بحث ها و آن حالت خلسه وار استاد. چیزی در ما تغییر کرده بود اما. ما حظ بصری را یاد گرفته بودیم. ما فهمیده بودیم زیبایی

آقامون، اصغر فرهادی

امروز صبح، کسی، جایی، فقط یک دقیقه فرصت داشت و یادش نرفت مردمی اینجا مانده اند پشت دیوار و کسانی شده اند نماینده شان که ژولیده، بددهن، بی دانش و کارشان فقط فحش و عربده و لمپن بازی. یادش نرفت مردم را که خسته اند و ایستاده اند در تاریکی و پنجره ها بسته اما نور را بلدند و شور را و زیبایی را، رفت روی صحنه، فقط یک جمله گفت. پیام صلحش در تمام دنیا چرخید، کسانی در یک سالن برایش کف زدند و من به ایرانی بودنم افتخار کردم ... - ویدیویش را از  اینجا  ببینید.

شعر خوانی ها

انگار که از این دنیا چیزی کم است تو که در کنارم نیستی ، برف که برای خود نم نم می بارد ، می بارد و کهکشان شیریِ مورچه ها را می سازد ، برگ که تگرگ زمان را تاب می آورد و سرفه کنان روی شاخه ی خود پیر می شود ، اما چیزی کم است تو که در کنارم نیستی . اگر تو زاده نمی شدی هر روز عصر مردم که به خانه های شان باز می گشتند می ایستادند یک لحظه به یکدیگر دقیق می شدند و شگفت زده می پرسیدند " برف ، بچه ها ، کار ، جاده ها ، ... اما انگار یک چیزی کم است " . و پریشان به خانه قدم می نهادند . شمس لنگرودی – ملاح خیابان ها

بزن بزن دف دل را / خراب و خانه گل را / که من اسیر شبم شب

در من زنی است که مویه می کند، کاه می پاشد به هوا، خاک می ریزد بر سر، اما سرد نمی شود. زنی که یادش رفت پشت سر کسی که می رفت آب بریزد. زن داغش عین روز اول تازه است ... نه صورتش را، که دلم را می خراشد. در من جوی خونی جاریست و کسی که حزین می خواند : "به آتش تو نشستیم و دود شوق برآمد / تو ساعتی ننشستی که آتشی بنشانی "*  ... * سعدی پینوشت :   الکی  محسن نامجو را گوش کنید. سه تارش خود جادوست. یک روز می آیم برایتان می گویم از سحر این ساز. از وقتی در آغوش می گیری اش و رویا آغاز می شود. فعلا بروید گوش کنیدش و تا آسمان بروید ...