شعر خوانی ها
انگار که از این دنیا چیزی کم است
تو که در کنارم نیستی ،
برف که برای خود نم نم می بارد ، می بارد
و کهکشان شیریِ مورچه ها را می سازد ،
برگ
که تگرگ زمان را تاب می آورد
و سرفه کنان روی شاخه ی خود پیر می شود ،
اما چیزی کم است
تو که در کنارم نیستی .
اگر تو زاده نمی شدی
هر روز عصر
مردم که به خانه های شان باز می گشتند
می ایستادند
یک لحظه به یکدیگر دقیق می شدند
و شگفت زده می پرسیدند
" برف ، بچه ها ، کار ، جاده ها ، ...
اما انگار
یک چیزی کم است " .
و پریشان
به خانه قدم می نهادند .
شمس لنگرودی – ملاح خیابان ها
نظرات
ارسال یک نظر