پست‌ها

نمایش پست‌ها از اوت, ۲۰۱۱

خالی

آنشب من  سوپرانوی  دلگیری بودم که بغض داشت سنگین. هی خواسته بود در برود و هی استاد حواسش بود و نشانده بودش ردیف اول که بقیه سوپرانوها صدایشان را باهاش کوک کنند و بشود سرپرستشان یک جورهایی. گروه کُرِ مان تازه نفس است. جوان است. فالش و فولش خوان زیاد دارد، شلخته خوان هم. برای همین استاد نشست پشت پیانو که سرپرستها گام دو ماژور بخوانند مِن باب هماهنگی. باس خواند، تِنور، آلتو و نوبت رسید به من که سوپرانوی دلگیری بودم. تا سُل بیشتر نشد که بخوانم. بغض آمد نشست توی چشمهایم. ساکت شدم. چشمهایم را که دید بقیه را فرستاد برای استراحت. آمد نشست کنارم که میخواهی گریه کنی نسیم؟ خوب گریه کن. و دستم را گرفت، خیلی مطمئن و خیلی مهربان. گذاشت اشکهایم همینطور بیایند پایین، بی حرف، بی سوال، بی چرا. انگار که اصلا اینجاست تا هق هق های مرا گوش کند و هیچ نگوید. و این خیلی خوب بود. مثل اینکه یک جای زندگیت همیشه خالی بوده و حالا کسی آمده درست جا شده در آن قالب. و من دیدم چه قدر دلم حمایت میخواسته اینهمه وقت. دوست و عاشق و همراه و فلان نمی خواسته، دقیقا حامی می خواسته که بشود بهش تکیه کرد. دیدم این زن درون من چه ق

جهان از هر سلامی خالی است*

من هنوز هم گاهی خواب می بینم کسی جاده ها را می آید تا برسد جاده ها اما به رفتن عادت کرده اند ... *  لازم است که بگویم عنوان از شاملو؟

آه

شیر آب را باز گذاشته ام تا ته و ایستادم به تماشایش. فشارش هی کم و زیاد می شود. آخر هم بند می آید کلا. باید لباس بپوشم بیایم بیرون و غری بزنم که آب قطع شد. اما به جایش دستم می لرزد ،فکم منقبض می شود و لباسم را می کوبم توی آینه. لباسها ولی نمی چسبند به آینه، سر می خورند می افتند کف خیس حمام. اشکم می آید پایین، مچاله می شوم گوشه ای و دستم را می گیرم جلوی دهانم مبادا صدای هق هقم درز کند. دلم میخواهد تا آخر دنیا بمانم در این گوشه خیسِ خنک. نگرانم، دلتنگم، و این بی خبری مدام که خفه می کندم. مال خوابهاست، می دانم. هی خواب می بینم و هی دلم شور می افتد و سکوت که نشسته بیخ گلویم، ولم نمی کند و این همه آدم دور و برم که نمی فهمند، نمی دانند. خسته ام و پاشیده. آدم است دیگر. تنهایی گاهی می شکندش حتی اگه جلوی دهانش را انقدر سفت گرفته باشد که صدای شکستنش را هیچ کس نشنود ...

از کارگرانی که بیهوده کار می کردند

روایت آنقدر ساده بود که مردم نشسته در سالن را وا دارد به تکرار "که چی؟" های ممتد و مکرر. روایت اما همانقدر عمیق بود که وقتی تیتراژ پایان رفت احساس کردم چیزی در/از من رفت که قبلا جاگیرم بود خیلی و سنگین. دلم گرفت از دست خودمان که از سرطان کشنده همسر دوستمان هیچ نمی دانیم، عشقهایمان را به سکوت برگزار می کنیم بیست سال آزگار، خود را به عمد می بازانیم نکند که بگوییم و ببازیم، به پرشورترین روابط عاطفی دوستانمان به دیده تمسخر نگاه می کنیم اما برای انداختن سنگهایی که هیچ هم بار زندگیمان را کم نمی کنند آنچنان اصرار داریم که انگار هدف از آفرینش ما همین بوده و بس. مانی خان حقیقی خوب می داند چه می خواهد بگوید. برمی دارد شما را می برد جایی که بشود از بالا زندگیتان را ببینید – پلان زندگیتان را – و ببینید که مشکلاتتان بعضا سنگ بی آزار کنار جاده اند و شما بیخود گیر داده اید که از سر راه برش دارید و هدفهایتان همان قدر بی ارزش و قهرمانانتان همان قدر پوشالی و مبارزاتتان همانقدر باسمه ای و کل زندگییتان همانقدر به فنا. که اگر چشم باز کنی و درست ببینی خوشبختی آنقدر دم دست تو است که کافی است دس