پست‌ها

نمایش پست‌ها از فوریه, ۲۰۱۲

از کتابهایی که می خوانیم - 4

"... غوغایی از خشم درونش را برمی آشوبد. آتش فشان درد. گربه خشمگین. دستی به نوازش. نگاهی به پذیرفتنش. فریاد رسی در دسترس. آبی برآتش. تو نیز زنی؛ فراخور عشق! آرامش. اما دل دریا همیشه بر آشوب است. زن، دریاست؛ گرچه کم اند دریاهایی که ستیغ صخره ها - مردان – را به آشوب خویش از پای برکنند. خروش آشوب، گذراست. آشوب فرو می نشیند. صخره برجاست: مرد، ایستاده است ..." *  دستم به کار نمی رود. بی حوصله و تنبلم. کارها کوه شده روی هم و من نشسته ام به کلیدر خوانی. کلماتش مرا با خود می برد، در بیابان با مارال می تازم و همه چیز از یادم می رود. حتی یادم می رود که برآشوبیدن را نمی توانم، می ترسم، از بس آشوب که فرو نشسته دشت خالی بوده، فریادهایم ریخته بر زمین، کسی گفته به سلامت و دنیا تمام شده ... * کلیدر – محمود دولت آبادی – جلد اول

وین گریه نه آبیست که آتش بنشاند*

سرفه امانم را بریده بود. داشتم خفه می شدم. با خودم گفتم لابد از زیادی سیگار است و گریه. پنج شنبه غمگینی بود، سربی رنگ و من پشت چراغ قرمز چهارراه ولیعصر ایستاده بودم. اعداد قرمز آن بالا تو چشمهایم کج و معوج می شدند، اشک می سرید روی گونه هام و دو خط درخشان می ساخت در مه سرگردانی از توتون که فراگرفته بودم. پیشتر که رفتم صدایم خش دار شد و کم کم به جایی رسید که دیگر صدا نداشتم ... وقتی برگشت انگار کن کسی ناخن کشیده باشد رویش. ده روز می شود که من بی صدا و کم صدا و بد صدایم ...   خواب دیدم نشسته ام کنار یک باغچه و عق می زنم. چیزی راه گلویم را بست. داشتم به خودم می گفتم دیگه قورتش نده، بزار بیاید بیرون. دست انداختم و یک تکه گوشت مثل یک جنین نارس کوچک میان دستانم بود ... حسی در من می جوشد که باید بیرون بریزمش و خلاص. نمی شود اما. نمی توانم. کسی به قرب در دل من است که راه به من می بندد، به اشک، به آه، به دلِ تنگ، به هرچه خاطرش مکدر کند. من الهه سکوتم، مادر هزار کودک متولد نشده، هزار حس مگو، هزار راز معلق آواره. من کولی بیانگرد این روزهام، سرگردان و مشوش، بی بلندی، بی فریاد، به دنبال رنگی ت

پیدا شد و آتش به همه عالم زد

عشق نباید اینقدر سخت باشد، جانکاه و نفس گیر . پایان قصه نباید اینقدر دور باشد که من هی بروم و نرسم. روزگار نباید اینطور بگذرد؛ جانِ سوخته و دلِ تنگ و چشمِ تر. من نباید اینطور اینجا بمانم؛ تنها، بریده، رها شده. و تو ... تنها مُسَلم این داستانی. همان که در افق گم می شود، رو به روشنایی و جنون که در من جا می ماند ...

تولد با کادو و روبان و مخلفات

ولوجم سه ساله شد دیروز. عزیزکم از آب و گل درآمده، برای خودش خانمی شده. من اما هنوز همان دختر سربه هوای عاشقی ام که چنگ می زند به روزگار در انتظار یک معجزه که شاید روزی از راه برسد ... این هم هدیه تولد:  اینجا  را ببینید. باورکردنی نیست اما 5 گروه مطرح موسیقی دارند می آیند ایران. دلم نیامد با شما سهیم نشوم. دیدن کنسرتشان در تهران رویایی است که در این مملکت گل و بلبل شاید دیگر هیچ وقت دیگری میسر نشود. از دست ندهیدش ...

A Wonderful World

من دیشب بعد از مدتها از ته دل خندیدم، آن هم 90 دقیقه تمام. وقتی از سالن می آمدم بیرون آرزو می کردم که کاش همه تان می دیدید این نمایش را. گلریز نبودم، جفنگ بازی و بالا پایین پریدن بیخود هم ندیدم. کار یک گروه فرانسوی بود در بخش بین الملل جشنواره تئاتر فجر. قیافه آدمها دیدنی بود از بس برای ما تئاتر فاخر یعنی حرفهای گنده گنده و بازیگران اتو کشیده و موقعیتهای تو در توی پیچیده . همچین آدمهایی بودیم و آمده بودیم یک کار خارجی ببینیم و به بار هنری مان بیافزاییم احتمالا. خود من روز قبلش یک کار آلمانی دیده بودم که گفته می شد بهترین کار خارجی حاضر در جشنواره است (هتل پارادیزو) که الحق و النصاف عالی بود و یک کار فرانسوی در مورد جهان صنعتی که یک جاهاییش عجیب از ریتم می افتاد ولی در کل کار خوبی بود(موسم باد و باران). و اینطوری بود که یک سری آدم عبوس جدی رفتیم توی سالن. اولش پرده ها که رفت کنار و کار که شروع شد آدمها هی سعی می کردند بلند نخندند و لابد هی با خودشان فکر می کردند الان کار جدی می شود. کمی بعد دیگر نمی شد نخندید با صدای بلند و کمی بعدترش همان آدمهای بای دیفالت غمگین تئاتری قهقهه می زدند،