پست‌ها

نمایش پست‌ها از اکتبر, ۲۰۱۲

از کتابهایی که می خوانیم - 5

... ادعای وارستگی ناشی از بی اعتنایی به زیبایی نیست بلکه ریشه در تمایل به بی توجهی به اندوهی دارد که در فقدان زیبایی تجربه می کنیم ... معماری شادمانی – آلن دوباتن

دستهایم را می کارم ...

روی آب شناورم انگار. چشمهایم را می بندم و نور از جایی بین پلکهایم رد می شود و پخش می شود در سرم، رها و بی وزن ام. حال جدیدی است و عجیب. برای من که همیشه جنگیده ام، همیشه سرم پر بوده از نقشه و ایده، همیشه دویده ام این حال آرام و ملو تجربه دیگری است. حتی گاهی می ترسم از اینکه آرزویی ندارم دیگر. خالیِ خالی ام، حتی از کلمه. در سرم هیچ صدایی نیست. سکوت است فقط. هیچ وقت اینقدر کم و کوچک نخواسته ام از جهان و اینقدر راضی نبوده ام. باور کرده ام که خودم را بسپارم به جریان زندگی، بخواهم و بگذارم پیش بیاید. یک جوری به خودم و به جهان فرصت بدهم. سخت است، خیلی سخت. در جامعه ای که همه تشویقت می کنند به رفتن، به مبارزه، ایستادن کار سختی است اما آنها نمی دانند گاهی دویدن فقط از هدف دورترت می کند. دنیای غریبی است دنیایی که گاهی جان نکندن در آن بعیدترین کار جهان می شود ...

راه من

عذاب آورش فقط اینجاست که کسی باور نمی کند راهم را عوض کرده باشم. همین جور بی هوا زده باشم زیر همه چیز و رفته باشم. پدرم می خواهد دوباره بروم دانشگاه درس بدهم، دکترا بخوانم و به قول خودش آینده ام را بسازم. یاد گرفته ام که بحث نکنم، توضیح ندهم، قانع نکنم. اما دلم می گیرد وقتی می بینم عشق من برای اطرافیانم هیچ چیز نیست. دلم می گیرد وقتی کسی نیست منِ اینجوری را دوست داشته باشد. انگار دیگر نمی توانند به من افتخار کنند و همین دلخورشان کرده. همین که وقتی در جمعی اند مِن و مِن می کنند که نسیم خسته شده بود دارد استراحت می کند و مدل زندگی این روزهای من را موقتی می دانند. از حرفهای اطرافیان که حیف این همه درس خواندن نیست، پس درس خواندی برای چه؟ از این که وادارم می کنند به زندگی دو دو تا چهارتایی که من ازش متنفرم. نه اینکه تن بدهم، نه. اما این شکی که می اندازند به دلم می ترساندم. اینکه پشتم خالی است، اینکه بی حمایت در راهی می روم که خودم هم انتهایش را نمی دانم و کسی نیست که بگوید برو من هستم، همین قدر مطمئن، همین قدر تکیه گاه. نمی توانم که برای همه دنیا توضیح بدهم. از من برنمی آید. فقط دارم به ر

زن آقا

رفته بودم به مراسم رونمایی از کتاب دوست عزیزی. کتاب را امضا کرد، داد دستم. بازش که کردم صفحه اولش نوشته بود: "صبح برای که آغاز می شود؟  به نام او" نفسم گرفت. وسط کافه بغلش کردم سفت. رویم اگر می شد گریه هم می کردم. نشد که بگویم برای روزهای بی آغاز است و شبهای بی پایان و به خاطر یک جمله که نفسم را بریده. گفتم تبریک پسر جان و از کافه زدم بیرون ... "... سراسیمه تر از قبل می دود سمت حیاط، کمی مکث می کند، نفسی چاق می کند و خیلی زود برمی گردد و کز می کند توی اتاق و دیگر هیچ نمی گوید. خوب می دانیم همه مان دیگر هیچوقت خبری از آن آقای بیست و پنج سال پیش قبل نمی شود. به جای او پدرم با چند کیلو خرمای تازه آمده است توی حیاط و مادرم بیست و پنج سال قبل را با چند کیلو خرما از دست می دهد."* *زن آقا(داستانهای خیلی خیلی کوتاه) -  علی میری