راه من

عذاب آورش فقط اینجاست که کسی باور نمی کند راهم را عوض کرده باشم. همین جور بی هوا زده باشم زیر همه چیز و رفته باشم. پدرم می خواهد دوباره بروم دانشگاه درس بدهم، دکترا بخوانم و به قول خودش آینده ام را بسازم. یاد گرفته ام که بحث نکنم، توضیح ندهم، قانع نکنم. اما دلم می گیرد وقتی می بینم عشق من برای اطرافیانم هیچ چیز نیست. دلم می گیرد وقتی کسی نیست منِ اینجوری را دوست داشته باشد. انگار دیگر نمی توانند به من افتخار کنند و همین دلخورشان کرده. همین که وقتی در جمعی اند مِن و مِن می کنند که نسیم خسته شده بود دارد استراحت می کند و مدل زندگی این روزهای من را موقتی می دانند. از حرفهای اطرافیان که حیف این همه درس خواندن نیست، پس درس خواندی برای چه؟ از این که وادارم می کنند به زندگی دو دو تا چهارتایی که من ازش متنفرم. نه اینکه تن بدهم، نه. اما این شکی که می اندازند به دلم می ترساندم. اینکه پشتم خالی است، اینکه بی حمایت در راهی می روم که خودم هم انتهایش را نمی دانم و کسی نیست که بگوید برو من هستم، همین قدر مطمئن، همین قدر تکیه گاه. نمی توانم که برای همه دنیا توضیح بدهم. از من برنمی آید. فقط دارم به روبرو نگاه می کنم، لبخند می زنم و سعی می کنم رویاهایم را زندگی کنم ...
         - داشتم اینها را می نوشتم اس ام اس آمده برایم. " گرچه شب تاریک است ... دل قوی دار، سحر نزدیک است"  دلم را گرم کرد این همزمانی. انگار نیرویی دستش را گذاشته باشد پشتم. حس کردم کسی، جایی حواسش به من هست ...

نظرات

پست‌های معروف از این وبلاگ

بزن بزن دف دل را / خراب و خانه گل را / که من اسیر شبم شب

شعرخوانی ها- دو