پست‌ها

نمایش پست‌ها از مارس, ۲۰۱۵

عیدانه

قبل تحویل سال گریه کردم، بلند و طولانی. داشتم سفره هفت سین را می چیدم و فکر کردم این آخرین بار است که در این خانه سال را تحویل می کنم و بغضم ترکید. از آن هواهایی است که به کلمه نمی آید. انگار روی یک مرز مدامم. میان شادی و حزن. از دست دادن و به دست آوردن. بین آخرین بارها و اولین بارها. مرگ و تولد. پر از گریه و خنده ام و همه اینها توامان اتفاق می افتد. تمام سال گذشته را به همین سیاق گذرانده ام. خیلی چیزها را از دست دادم، خیلی آدمها را، به مرگ، به نیستی، به سفر بی بازگشت. تلخترینش وقتی بود که عمو را در خاک می گذاشتند و حس می کردم هرلحظه قلبم خواهد ایستاد. سال کند و کشداری بود، لزج و چسبناک. موجودی که هزار دست داشت و چسبیده بود به زندگی مان و می بلعید و نمی رفت. قلبم مچاله شد بارها اما با خودم تکرار می کردم "بیاست. این هم تمام می شود. می گذرد." تمام شد و آن نسیم زمستان گذشته حالا آنقدر از من دور است که انگار نه یک سال که ده سال گذشته و من راضی ام که زن ترم و بالغتر و بزرگتر... مادرم بی هوا پرسید:"خیلی دوستش داری؟" نگاهش کردم. گفت:"آنچنان که تو گفتی جانم وقتی گوشی

روزگار تازه ای در راه است

روزی کسی گفت "دوستت دارم". انگار هزار سال پیش بود، هزار سال طولانیِ کشدارِ آرام. نگاهش کردم اما باور ... نه. تهران تلخ غمگینی را از سرمی گذارندم آن روزها. گفت "دوستت دارم". خندیدم. بعید بود، دور، ناپیدا، ناممکن. گفت "دوستت دارم" و فکر کردم هر دوستت دارمی روزی می رود گم می شود در فضا. نرفت. ماند. گفت "دوستت دارم" مثل یک آواز طولانی سکرآور. زیباترین پرنده جهان زیباترین نغمه اش را سرداد و من دلم لرزید. چشم که باز کردم دیدم آهسته آهسته مرا کشانده بیرون از آن چاه و رنگ را پاشیده به روزگارم، درست مثل یک باران بهاری که ناغافل خیست می کند، مثل عطر یک گندم زار، مثل یک کوره راه که می رود و می رسد به امن ترین نقطه جهان ... و اینجا تازه اول راه است و ما که در ابتدای یک عاشقانه طولانی ایستاده ایم ...