عیدانه

قبل تحویل سال گریه کردم، بلند و طولانی. داشتم سفره هفت سین را می چیدم و فکر کردم این آخرین بار است که در این خانه سال را تحویل می کنم و بغضم ترکید. از آن هواهایی است که به کلمه نمی آید. انگار روی یک مرز مدامم. میان شادی و حزن. از دست دادن و به دست آوردن. بین آخرین بارها و اولین بارها. مرگ و تولد. پر از گریه و خنده ام و همه اینها توامان اتفاق می افتد. تمام سال گذشته را به همین سیاق گذرانده ام. خیلی چیزها را از دست دادم، خیلی آدمها را، به مرگ، به نیستی، به سفر بی بازگشت. تلخترینش وقتی بود که عمو را در خاک می گذاشتند و حس می کردم هرلحظه قلبم خواهد ایستاد. سال کند و کشداری بود، لزج و چسبناک. موجودی که هزار دست داشت و چسبیده بود به زندگی مان و می بلعید و نمی رفت. قلبم مچاله شد بارها اما با خودم تکرار می کردم "بیاست. این هم تمام می شود. می گذرد." تمام شد و آن نسیم زمستان گذشته حالا آنقدر از من دور است که انگار نه یک سال که ده سال گذشته و من راضی ام که زن ترم و بالغتر و بزرگتر...

مادرم بی هوا پرسید:"خیلی دوستش داری؟" نگاهش کردم. گفت:"آنچنان که تو گفتی جانم وقتی گوشی ات زنگ خورد دلم لرزید. ندیده بودم کسی را اینچنین به مهر مخاطب قرار بدی." نگفتم که این همان آغوش جادویی است که اگر نبود خیلی پیشتر نشسته بودم. آن زمستان طولانی را با همین سر کرده ام. نگفتم. خندیدم و بهار از راه رسیده بود ...

نظرات

پست‌های معروف از این وبلاگ

بزن بزن دف دل را / خراب و خانه گل را / که من اسیر شبم شب

شعرخوانی ها- دو