پست‌ها

نمایش پست‌ها از فوریه, ۲۰۱۱

برای مخاطب خاص

دخترک غمگین نباش. این هم رسم روزگار ما است لابد که دوست داشتن این روزها عجیب وصل شده با تن، آنهم به دست آدمهایی که بلد نیستند حرمت را. دخترک غمگین نباش. انگار کن اینجا مهد آدمهایی است که فقط بلدند بلولند در هم، بی که یادشان باشد عطر معشوقیتی در فضاست. دخترک غمگین نباش. ما " لولی وشان مغموم"* این شهریم و از امروز اشکهایت حرمت آغوش من. ما " را به زوزه دراز توحش در عضو جنسی حیوان چه کار "**. از این به بعد تا صبح صبر نکن. لولیده گان در هم را به خودشان واگذار. حرمت دوستی و عشق را بردار، بیرون بیا، در را پشت سرت ببند و با شب برو. صبح جایی در انتظار تو نشسته است ... * لازم است بگویم حافظ ؟ ** و ایضا فروغ ؟

از کتابهایی که می خوانیم - 3

... این تنها لحظه ای نبود که کاسه ی سر میدان تاخت و تاز کلمات مهاجم بود. از پنج صبح که اذان می گفتند هجوم شروع می شد. به شوخی به یکی از همبندیها گفته بود:"کاش پرده گوش هم مثل پرده بکا.رت بود. دم به ساعت نبود. یک بار بود و تمام. تازه لذت هم داشت اگر درد داشت." هشتاد ضربه شلاق کف پایش زدند؛ به جرم اهانت به مقدسات. بعد، نماز بود. پشت بندش صدای دعا از بلندگوها. صبحانه با کلمات مهاجم و بیگانه مخلوط می شد. دیگر به پرده ی گوش قانع نبودند. دهان که باز می کردی تا لقمه ای زهرمار کنی کلماتی که دور سر می چرخیدند به انتظار، مثل لشکری جرار، جداره دهان و گلو را تا معده جر می داد. به یکی از همبندیها گفته بود:"کاش ما هم از خط لاتین استفاده می کردیم تا کلمات اینهمه سرکش و دسته و ال و اوضاع جردهنده نداشت." به جرم غربزدگی هشتاد ضربه شلاق به کف پایش زدند. بعد کلاس ایدئولوژی بود و نوبت آن آخوندی که انگار تمام هیکلش چیزی نبود مگر چانه ای بزرگ که رویش عمامه ای گذ

تولد دو سالگی ولوج یا سگ لرز بزن برادر

کسانی در میدان تحریر زیر چرخهای اتوبوس له می شوند، در دانشگاه تهران دیک.تاتورها پشت هم را خالی می کنند، از قاهره پیغام می رسد که گر اگر طبیب بودی برادر من ...  اخبار میلی اما چیز دیگری می گوید. و من جلوی تلویزیون دستکش می بافم برای خودم خوشرنگ و کثیفهایش را پاک می کنم و نمی دانم چرا اینها خودجوششان که تمام شد جمع نمی شوند بروند خانه؟ چرا هی ولو اند در خیابان این شبها؟ چرا هی می آیند ماشین آدم را زیر و رو می کنند و گوله کاموای خوشرنگ آدم را پرت می کنند زیر پا و می پرسند تنهایی؟ که آخه الاغ آدم اگر تنها نباشد که دستکش نمی بافد. شال گردن می بافد آنهم نه برای خودش. نمی فهمند که اینها را. همین است که سرگردان خیابانهای سرد شهرند از ترس ما که لمیده ایم کنار آتش بخاری، قاطی کامواهای رنگی. همین است که آنها همه اش دنبال عکس می گردند که این و آن را به هم وصل کنند و شاهد از غیب بیاورند و ما ذوق می کنیم از اخبار قاهره . برای اینکه آنها نمی فهمند آنچه محو می کند دیک.تاتو

خزغبلات یک ذهن آشفته

دلم تاب عاشقانه می خواهد بین زمین و زمان نمی شود که بتابی مرا یک سر این قصه دست خدایی است            - که از رگ گردن به من نزدیک تر است./؟ - سر دیگرش زیر پاهای توست            - که ته دورترین جاده عالم ایستاده ای - و من بی تاب سیب گلویت به اندازه حوا کافرم ...