پست‌ها

نمایش پست‌ها از اوت, ۲۰۱۶

در باب کامل نبودن

شبها مجبورم می کند که صدا کار کنیم با هم، صبح ها تا بلند می شوم توی خواب و بیدار لای چشمهایش را باز می کند که "حرف نزنی ها، اول صدایت را گرم کن." دیوانه های دلشادی هستیم ما، از نظر دیگران پر از غلط و اشتباه، از دید خودمان اما راضی و رها. به یک پذیرش رسیده ام با این دیوانگی و باور کرده ام که من کامل نیستم، هیچوقت هم قرار نیست که باشم. این را زمانی به خودم گفتم که کارگردان کار اخیر* بهم گفت جای صدایت بعضی جاها اشتباهست و من فکر کردم که بعد از این همه سال آخر؟ و حتی ناراحت شدم. ولی بعدش، وقتی شبها مرا مجبور می کرد که صدا کار کنیم با هم، دیدم دارم به یک درک جدیدی از صدایم می رسم انگار، از نحوه نفس کشیدن و از هوا که اینقدر بدیهی و دم دست است و از همه چیز. سعی کردم حتی در محاوره روزمره از جای دیگری حرف بزنم غیر از گلو و اوایل صدایم را نمی شناختم، حرف که می زدم غریبه بودم به گوش خودم. اما حالا بعضی جاها در صحنه به خودم می آیم و می بینم دارم از شنیدن صدای خودم لذت می برم و اینجاها آن افسوس بزرگ می آید سراغم که کاش هرچیزی را، هر اتفاقی، هر آدمی را در زمان خودش درک می کردم، به اندازه