در باب کامل نبودن

شبها مجبورم می کند که صدا کار کنیم با هم، صبح ها تا بلند می شوم توی خواب و بیدار لای چشمهایش را باز می کند که "حرف نزنی ها، اول صدایت را گرم کن." دیوانه های دلشادی هستیم ما، از نظر دیگران پر از غلط و اشتباه، از دید خودمان اما راضی و رها. به یک پذیرش رسیده ام با این دیوانگی و باور کرده ام که من کامل نیستم، هیچوقت هم قرار نیست که باشم. این را زمانی به خودم گفتم که کارگردان کار اخیر* بهم گفت جای صدایت بعضی جاها اشتباهست و من فکر کردم که بعد از این همه سال آخر؟ و حتی ناراحت شدم. ولی بعدش، وقتی شبها مرا مجبور می کرد که صدا کار کنیم با هم، دیدم دارم به یک درک جدیدی از صدایم می رسم انگار، از نحوه نفس کشیدن و از هوا که اینقدر بدیهی و دم دست است و از همه چیز. سعی کردم حتی در محاوره روزمره از جای دیگری حرف بزنم غیر از گلو و اوایل صدایم را نمی شناختم، حرف که می زدم غریبه بودم به گوش خودم. اما حالا بعضی جاها در صحنه به خودم می آیم و می بینم دارم از شنیدن صدای خودم لذت می برم و اینجاها آن افسوس بزرگ می آید سراغم که کاش هرچیزی را، هر اتفاقی، هر آدمی را در زمان خودش درک می کردم، به اندازه وسعم در آن زمان و تا تهش می رفتم و اینقدر نمی ترسیدم از این ناکامل بودن و اینقدر خودم خراب نمی کردم همه چیز را قبل از موعد که مبادا چیزی را ندانم و نشود و خراب شود. عبارتم بلعیدن است در اینجور مواقع. درس را نبلعیدم، فلان عاشقی را، بهمان موقعیت را. پشت بلد بودگیها پنهان شده ام و از روی ضعفها پریده ام، به شتاب و سرسری، مبادا که جای صدایم اشتباه باشد و کسی بفهمد. و هی موقعیتها را از دست می دادم، فرصت اصلاح و ترمیم را هم. ... و تکرار ... و تکرار ... و تکرار. در یک متوسط امن و آرامِ مدام دست و پا می زدم. بعد ولی بالاخره آن روز کذایی می رسد که کسی بکوبد توی صورتت که هی فلانی از برج عاجت بیا پایین و تو چشم در چشم تمام فرارکرده های عمرت، ناگزیر بار کامل بودن را می گذاری زمین، سخت و جانکاه و اشک ریزان و ناامید از خود، بعدترش اما جایی میان خون چکان دلت مچ خود را می گیری که داری از شنیدن صدای خودت لذت می بری و جهان به یک باره سبکتر می شود ...

* آنتیگنه، نویسنده و کارگردان: حمیدرضا هدایتی، تئاتر باران، مرداد 95

نظرات

پست‌های معروف از این وبلاگ

بزن بزن دف دل را / خراب و خانه گل را / که من اسیر شبم شب

شعرخوانی ها- دو