پست‌ها

نمایش پست‌ها از مارس, ۲۰۱۱

سال موعود

چه خوب که من زنم. که می توانم گه گاه موهایم را بسپارم به باد و به قیچی. نشنوم صداهایی که می گویند چه حیف. حیف؟ حیف منم مانده میان این ترسهای مدام که پیچیده به این تارها، هی بلند شده، مرا تارانده به خود، خود را پیچانده به من. حالا اما روح سرکش درون آمده تا زیر پوستم، با دلم به دریا خواهد زد، قبلش مباداها را گذاشته ام جایی میان شن ها، اصلا شاید کسی را پیدا کنم بردارد با خود ببردشان، کسی شبیه مسافرهایی که به یک جای دور می روند، بی بازگشت. تجربه، گیرم تلخ، سخت، که نباید زندگی آدم را به گند بکشد. ترس اگر بفهمد اینها را خودش باید راهش را بکشد برود. وگرنه زنی که موهایش را سپرده به رد تیز قیچی یعنی جایی در روحش تکان خورده، یک جور خوب، یک جور بی رحم حتی. ترسها را می فرستد پشت آن شیشه ها که هرچه قدر هم گوش بچسبانی صدایی نمی شنوی و نگاهشان می کند که دارند می روند، دورِ دور و دستهایش هم در جیب  یعنی همین قدر بی دریغ. یک همچین زنی ام حالا، بارش را هم بسته، راهی خواهم شد، دلم هم، می رویم بگردیم کسی را پیدا کنیم بلد باشد با ما عاشقی کند. دستها نباید خالی بمانند، قلبها هم ...

دوباره بهار

چه فایده عزیز دل بهار هم که بیاید جای خالی تو شاید که سبز شود پر اما نه ... - به یاد تمام آنهایی که تکه هایی از قلبمان تا ابد برایشان در سال 89 باقی خواهد ماند ... سال جدیدتان سبز، پرفروغ، پر رونق 

در سطح شهر

حالا تقریبا چند هفته ای می شود بلوار جمهوری اسلامی را بسته اند برای احداث پل. بعد شهرداری یک سری بنر نصب کرده در خروجیهای منتهی به بلوار با این مضمون "دسترسی به جمهوری اسلامی مسدود است!!" اولش همه می خندیدند. بعدش اما بحث درمی گرفت، مخصوصا اگر مانده بودی پشت چراغ قرمز در تاکسی و کلمات هم هی جلوی چشمت بودند و این خوب بود. برای این تکه خاموش زمین خیلی خوب بود. کسی توانسته بود با چند کلمه این مردم را از روزمرگیها بکشد بیرون. کسی توانسته بود با یک جمله ساده مردم بی تفاوت شهر را وادار به چالش بکند. کاری که در این دوسال هیچکس نتوانسته بود از پسش بربیاید.  امروز دیدم رنگ سیاه پاشیده اند روی کلمه اسلامیش. بعید هم نیست امروز فردا کلا جمعش کنند. اما خوب این که چیزی از هوشمندی آن آدم کم نمی کند. مرسی آقای مسئول بنر شهرداری که با چهار کلمه در پشت هر چراغ قرمز و هر تقاطع باعث شدی در این هیاهوی شب عید کسانی میان خنده کمی هم فکر کنند ...

این دل کوچک

صفحه اخبار روبه رویم پرپر می زند. صدای داد و بیداد کسی می آید. اسامی جلوی چشمم بالا و پایین می رود. صدای مرد واضحتر است حالا. دارد بد و بیراه می گوید. چه کار کنم؟ به مامان بگویم؟ بگویم دخترخاله ات، همان که زندانی سی/ یاسی، هپاتیت؟ بوی بدی در ساختمان است. و من اشک،‌اشک، اشک... کسان دیگری هم حالا فریاد می زنند. یکی کله اش را می کند در واحد ما "آن پایین کسی دارد خودش را آتش می زند. نمی شنوی؟" تازه بوی بنزین می پیچد در دماغم. پیمانکار است. پولش را نمی دهند. التماس می کند، یک میلیون لااقل. برای پول خودش التماس می کند. چه کسی بود که می گفت اینجا گرسنه نداریم. مرد را نشانده اند روی پله ها، لیوان آب در دستش و بوی بنزین که انگار ماسیده به در و دیوار شرکت. لباسهایم را می چپانم توی ماشین لباسشویی، می گویم: "پیمانکار بود. موهایم را چه رنگی کنم؟" مامان می گوید:"از بس فکر و خیال می کنی، ببین چه قدر موهات سفید شده." دخترخاله اش را بگویم؟ بگوی