پست‌ها

نمایش پست‌ها از نوامبر, ۲۰۰۹

برای تو و برای تمام کلماتی که مرا به تو می رساند

  نگاه کن شعر هم از من می گریزد کلمات هم نمی مانند درست مثل دستانت و من چقدر دلم تنگ است برای واژه و برای تو اصلا بگذار همه بدانند این دنیا بی تو بی کلمه              - که هوای عشقت                                        برقصانتشان- برهوتی است...

چنگ‌ بنواز و بساز ارنبود عود چه‌ باك - ‌آتشم‌ عشق‌ و دلم‌ عود و تنم‌ مجمر گير

  انگشتانم عاشقناكند لابد كه اين طور مثل نم باران عشق مي پاشند در فضا وقتي آن طور حريصانه مي لغزند روي سيم ها. اصلا تو چه مي داني از كيفوري سرانگشتانم وقتي سيمها را در آغوش مي گيرد، مي رود و مي آيد، لمسشان مي كند به مهر؟ تو چه مي داني از جادوي اين عاشقيت مدام ،آخر؟ تو بليطت را بفروش، پولش را بگير و بگذار انگشتانم عشقبازي كنند با سيمها و آن مشتريهايت خميازه بكشند از بس دلشان آهنگ جينگولي مي خواست و اينجا خبري ازش نيست. ديگر برايشان چه فرقي مي كند سر چه قطعه اي بخوابند؟اين كه ديگر عصبانيت ندارد آقاي عزيز.گفته بودم اجرايش نمي كنم. نگفته بودم؟ نگفته بودم عوضش كن؟ فكر كردي با يك لبخند و يك هندوانه زير بغل كه تو مهارتش را داري همه چيز تمام است؟ نگفته بودم كه اگر من هم بخواهم او نمي گذارد؟ آخر تو چه مي داني چه همه دلش نازك است، همان كه تمام چوب است و بدون رنگ و دست ساز؟ از نظر تو فقط گران قيمت است و حرفه اي. از نظر من اما چه همه دوست داشتني است و گرم. نمي داني چه خنده اي روي لبش بود وقتي گذاشتمش ميان آن مخمل مشكي و بعد با هم پاورچين پاورچين از در سالن زديم بيرون و كلي در راه خنديديم به قيافه

اگر توان بازگرداندن عقربه را داشتم...*

  نه دیگر به این روزهای خالی عادت نخواهم کرد وقتی خاطره هایت این قدر عمیق رد انداخته روی روحم روی زندگیم... *عنوان از شعر "توان بازگرداندن عقربه ها" ی  کسرا عنقایی

ارتباط دعوا و رفاقت یا چه قدر خوب که هستی

  دعوا هميشه هم بد نيست. اصلا مي داني آدم بايد كسي را داشته باشد كه بتواند باهاش دعوا كند. دعوا كه نه بيشتر گلايه، از آنهايي كه يك خط در ميان پر است از بهانه و از غر. بايد كسي باشد كه خط و ربطت را بداند. كه بلد باشدت و بتواني در حضورش نقاب كاملترين بهترين داناترين فداكارترينت را بگذاري كنار. آسان شوي و پرعيب و او بداند و بخواهدت. همين طورها بخواهد تو را همين طور كه كلافه اي و عاصي. كه بدخلقيهايت نرنجانتش. كه بنشيند نگاهت كند لبخند بزند گوش كند و ته همه بهانه جوييهاي بيخوديت آغوشت بگيرد. بايد كسي باشد كه بشود سرش فرياد كشيد و بداني كه نمي رود كه نمي رنجد كه مي شناسدت و مي داند بايد صبر كند خاموش شوي آرام شوي. تا بداني كسي هست پاي تو ايستاده حتي اگر تو بداخلاترين و بي انصافترين و بدترين آدم كره خاكي باشي. حالا بماند كه اين شكليش هيچ وقت نصيب من نشده و در بهترين حالتش چند تا ليچار لايت بارم كرده اند راهشان را كشيده اند و رفته اند. به اين هم كار ندارم كه مثلا خيلي وقت است  كه همديگر را نديده ايم يا مثلا تو آدم من نبودي و قلبم را نلرزاندي يا هرچي فقط خواستم بداني تنها كسي كه بازي من را فهمي

آی آدمها ! يک نفر اينجا مي سپارد جان

  از صبح كه رقمش را شنيده ام يك جورايي دارم پرواز مي كنم از بس حتي در مخيله ام هم نمي گنجيد اين برگه هاي A4 بتواند اين طور معجزه كند. بلند شدم آمدم اينجا بگويم آهاي اهالي وبلاگستان همين طور كه نشسته ايد چشم در چشم مانيتور و داريد گوگل ريدرتان را صفر مي كنيد به هزار مشقت، برداريد اين  صفحه  را باز كنيد و چند تا پرينت بگيريد ازش و بعد با يك لبخند يواش بدهيد به دست هر كه دم دستتان بود از فاميل و دوست و آشنا بگير تا همكار و همكلاسي و آنكه كنارتان مي نشيند روي نيمكت پارك و يا شايد چند لحظه همسفرتان مي شود در تاكسي.شايد جايي كسي بودنش وصل همين ثانيه هايي باشد كه ما به راحتي از كنارش مي گذريم...

سفرنامه یک روز پاییزی

  - ایستاده ایم در شلوغی هفت تیر. مردی هم ایستاده کنارمان. دارد می گوید مردم باید بایستند. نباید در برابر حملاتشان متفرق شوند. می گوید این تنها راه مقابله است. خیلی حرفهای دیگر هم زد. وقتی داشت می رفت گفت این چیزها را به پای همه ما ننویسید. ما هم با مردمیم. معلوم نیست اینها را از کجا پیدا کرده اند. آدم هم این قدر بی رحم و مروت. من را اگر اعدام هم بکنند در کنارشان نمی ایستم. پرسیدیم شما؟ کارتش را نشان داد سرهنگ سپاه بود... - از هفت تیر هلمان داده اند پایین. ایستاده ایم جایی حوالی کریمخان. ایستاده ایم فقط که ناگهان حمله می کنند. خسته تر از آنیم که با سرعت فرار کنیم. دختری که کنارم ایستاده تا می آید به خودش بجنبد با باتوم برقی محکم می زنند به کمرش. دختر نقش زمین می شود. به همراه خانمی ۵۰ ساله به طرفش می رویم تا بلندش کنیم. دختر دارد ناله و نفرین می کند و نمی تواند روی پاهایش بایستد. زن دلداریش می دهد. دارد می گوید همین است دیگر برای آزادی باید هزینه داد. در همین حین سنگی می آید صاف می خورد وسط سر همان خانم. جیغ می کشم از صدایش و خون می پاشد به لباسم. خانم با لبخند به من که همین جور اشکهای

عیش مدام*

  گاهی اوقات دلم خسته اش می شود می ایستم نفسی تازه می کنم نفسی تازه می کند و دوباره از نو عاشقت می شویم ... *عنوان نام كتابي است از يوسا